یا فاطمه زهرا
یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:, :: 13:32 :: نويسنده : جواد جوادی صاحب صدا همان فراري لشگر اسامه و جنگهاي ديگر بود. عجب بيشرمي و چه بيحيايي. يعني کار عمر به جايي رسيده که در حضور پيامبر و در ميان اهلبيت و اصحاب و هنوز در زمان حيات او در خانهي خودش چنين سخني ميگويد؟ پس واي بر روزي که پيامبر از دنيا برود. عدّهاي از اصحاب خشمگين از اين کلام گستاخانه بر وي شوريدند و تازه دانستند عمر چگونه جرأت نموده چنين بگويد. چون عدّهاي هم به حمايت از او برخاستند که عمر راست ميگويد. عجب، پس اين منافقين همه جا برايشان سقيفه است. در کنار خانهي خدا با يکديگر معاهده مينمايند و هم قسم ميشوند و نوشته و قرارداد مينويسند که نگذارند خلافت به دست اهلبيت برسد. در بازگشت مکّه قصد جان پدرم را ميکنند. از لشگر اسامه شبانه فرار ميکنند، و در صبحگاه مسجد پيامبر فتنه به پا مينمايند...، و اينک در حجرهي پيامبر و در حضورش هم سقيفه تشکيل ميدهند. حال خواهم گفت سقيفه کجاست و در آن چه کردند. البتّه ميدانم که بسياري از کارها و خبرها توسّط دو دخترهاي ابوبکر و عمر يعني عايشه و حفصه صورت ميگيرد که همسران پدرم هستند. آري، به قدري گفتگو بين صحابهي راستين پدرم و صحابهي منافق (عمر و طرفدارانش) بالا گرفت که پدرم متوجه شد. با همان حال فرمود: از نرد من برويد. و روي خود را از آنان برگرداند. کار من شده گريه و اشک. از اين حالِ پدرم که روز به روز تحليل ميرود. از فتنهي روز افزونِ منافقين و نگراني آيندهي اسلام. و از آزارهايي که به پدرم و همسرم ميدادند. فقط يک چيز است که گاهي تسکينم ميدهد. در گوشهاي از حجره ميگريستم که صداي پدرم را شنيدم مرا به سوي خود خواند. مثل هميشه به سويش شتافتم و او آهسته در گوشم چنين گفت: فاطمهام، بعد از من تو اوّلين کسي از اهلبيتم هستي که به من مُلحق ميشوي. و من از اين سخن چنان غرق شادي شدم که در همان حالِ زار لبخند زدم و همه تعجب کردند. عايشه مثل هميشه خواست تا فضولانه و زيرکانه سبب شاديام را بداند که به او گفتم: کلامي را که پدرم سرّي به من گفته هيچگاه آشکار نخواهم نمود. شد روزِ بيست و هشتمِ ماه صفر. سرِ پدرم بر روي زانوان همسرم علي بود و پدرم با او سر و سرّي ديگر داشت. با يکديگر سخن ميگفتند و هيچکس غير از خودشان نميدانست چه ميگويند! ناگهان ديدم اميرالمؤمنين سربلند نمود و خبر شهادت پدرم را به همگان داد. من که ديگر تحمّل نداشتم شيوَنَم برخاست و زاريام را شروع نمودم. ميگريستم چون ميدانستم پدرم را همان دو زن (عايشه و حفصه) با سمّ شهيد کردهاند و به مرگ طبيعي از دنيا نرفته است. ميگريستم چون پدرم را از دست داده بودم و نه تنها من و حسنين و زينبين که امّت يتيمِ رسولاللَّه شده بود. من يک طرف ميناليدم و همسرم در گوشهاي و فرزندانم در کناري ديگر. نه فقط ما که همهي در و ديوار و خانه ميگريست تمام مدينه ميگريست، و تمام عالَم و عوالم. آري، اين آيه تحقّق يافته بود: «وما محمّد إلاّ رسول قد خلت من قبله الرسل أفإين مات أو قُتل إنقلبتم علي أعقابکم و من ينقلب علي عقبيه فلن يضرّ اللّه شيئاً و سيجزي اللَّه الشاکرين [2] ». من مظلومهام، اينجا وطنِ غربت مدينه است، و سال يازدهم هجري. خانهي ما ديگر عزاخانه شده و ما اهلبيت همه ماتمزده. از بيرونِ خانه گاهي صداي هياهويي ميآيد و معلوم است در مدينه خبرهايي است. همسرم علي اميرالمؤمنين با دلي پُر اندوه و قلبي پُر غصه پدرم را غسل داد و کفن نمود و همراه با عدّهاي از اصحابِ خصوصيِ پيامبر و من هم همراه آنان بر پيکر پاک پدرم نماز خوانديم. سپس مردم دسته دسته ميآمدند و آيهي «إنّ اللَّه و ملائکته... [1] » را بر بدن پدرم ميخواندند و ميرفتند، تا سه روز. بعد از سه روز پيامبر را طبق وصيّتش در همانجايي که از دنيا رفته بود دفن نموديم. ولي بسيار تعجّب داشت. مردم، هيچکس به سراغ همسرم علي نيامدند. آخر مگر نه اينست که او خليفهي پيامبر و اميرمؤمنان است. امروز، چند روز است که پدرم از دنيا رفته و من جز چند تن هيچکس را در خانهمان نميبينم. لااقلّ براي تسلاّي ما هم شده بايد ميآمدند. ناگهان: صداي در بلند ميشود و پشت سرِ آن نواهايي که هيچ به تسليت گفتن و يا خدمت امام و پيشواي خود رسيدن نميماند. من پشت در ميروم و ميشنوم که قنفذ همراه عدّهاي ميگويد: به علي بگوييد به مسجد بيايد و با خليفهي رسولاللّه بيعت نمايد. واقعاً شنيدني است! ابوبکر که بوده که حال بيايد و جانشين پدرم شود. به مسجد رود و بر منبر پدرم رسولاللَّه نشيند و کسي را بفرستد که اميرمؤمنان علي بن ابيطالب برود و با او بيعت کند!!! چنان وجودم را خشم و نفرت فراگرفته که در را به رويشان باز نميکنم و از همان پُشت در بَرِشان ميگردانم و خود با غصّهاي جديد به داخل بازميگردم. واي که چقدر مصيبت در اين چند روز ديدهام. از دست دادن پدرم بيوفايي مردم نسبت به من و شوهرم، و حالا ميشنوم که ابوبکر خليفه شده و اين از همه چيز مصيبتش بيشتر است. آري، خلافت غصب شده و اکثر مردم هم رضايت دادهاند! آن هم به شخصي چون ابوبکر!! و اين يعني بيثمر گذاردن زحماتِ پدرم از ابتداي بعثتش در مکّه و سپس در مدينه و جنگهاي جان فرسا و تا آخرين لحظات عمرش و نه تنها پدرم، که زحمات همهي انبيايِ الهي. من زهراي «عالمه»ام و داناي تمام مطالب و من خوب ميدانم اين مردمِ بيوفايِ مدينه با اين کار خود چه کردهاند. هنوز آرام نگرفته بودم که با صدايِ در بلند شد. پشت در رفتم: باز همان کس و همان حرف. عجب بيحيايي و عجب بيديني! يعني اين قدر خود فروختگي و بيشرمي؟! اين بار نيز در را نگشودم و بيجواب برگشتند. رفتند و هر کس بود ميگفت ديگر نميآيند و به همين اندازه بس ميکنند. ولي لحظاتي بعد: صداي نعرهاي در فضا پيچيد: «در را باز کن و الاّ خانه را با اهلش آتش ميزنم». اي واي. اين چه حرفي است و آيا گويندهاش انسان است؟! صدا را خوب ميشناسم. صداي خشن و کُفرگوي عمر است که بار ديگر با اين کلمات و حرکات کُفر خود را به نمايش گذارده است. براي بار سوّم پُشت درميآيم تا شايد اين بار ديگر حيا کنند و بروند و لااقلّ ما را به حال خود گذراند. هر چه با آن مرد که نعره ميکشيد حرف زدم و هر چه اطرافيانش به او گفتند اين فاطمهي صدّيقه و داغ ديده است با تو سخن ميگويد، گويي قلب او از سنگ بود و سختتر. لحظه لحظه همهمه بيشتر ميشود و نزديکتر. مثل اين که اين بار قصد بازگشت ندارند مگر با همسرم علي و من هيچگاه نخواهم گذاشت چنين شود. گويي اين مردم به دين و آئين، بلکه به شرف و انسانيّت و به همه چيز يکباره پشت پا زده بودند. آخر اگر دين هم نباشد انسانيّت به کجا رفته؟ من تازه پدرم را از دست دادهام. فرزندانم تازه يتيم جدّشان شدهاند و همسرم به تازگي بيبرادر. گيريم خلافت حقّ ما نبود که غضب کردهاند و گيرم ما اهلبيتِ عصمت نبوديم، و گيرم نبود هزاران خلافِ ديگر. و اکنون دستههاي هيزم است که مردم ميآورند و در پايِ در ريخته ميشود. گويي دين دارد از بين ميرود که اين قدر غيرت نشان ميدهند که همه ميدانند هر کس امروز بيشتر هيزم بياورد فردا منصبش بالاتر خواهد بود!! اين اوّلين لشگرکشي منافقين و غاصبين است که به خانهي وحي هجوم آوردهاند و ميخواهند آن را با اهلش به آتش بکشند! پس واي به فرداي اسلام و حال و روز اهلبيتِ پيامبر. شعلهي آتش از لابلاي در خودنمايي ميکرد و نزديک و نزديکتر ميشد و هيزُمها که هر لحظه شعلهورتر. کم کم شعلههاي هيزم در را به خود گرفت. در ميسوخت و دلِ پيامبر را ميسوزاند و نه اين در ميسوخت که تمامي هستي در آتش بود. حالا نيمي از درِ خانه سوخته...، و من که کار را تا بدينجا ديدم آمادهي فدا شدن براي امامم و همسرم شدم. پس دو دستم را به دو گوشهي در ميگذارم و با تمام قدرت آن را ميفشارم. لهيب آتش کاملاً به صورتِ من ميخورد و حرارتش را حسّ مينمايم ولي از جايم تکان نميخورم، هر چه ميخواهد بشود. ناگهان: عمر با پايش به شدّت به در ميکوبد. در از جايش کنده ميشود و به روي من ميافتد. و من که فرزندي در رحم دارم بيطاقت نقش زمين ميشوم مينالم: آه. يا رسولاللَّه، آيا با دختر و حبيبهي تو چنين ميشود؟ و سپس مينالم: فضّه مرا درياب که کودکم را کشتند. مردم، گويي کشوري را فتح کردهاند. همه به درون خانه هجوم ميآورند در حالي که من پشت در افتادهام و در تب و تاب خود هستم. مينالم و ميگريم و فضّه به دورِ من ميگردد. چه بگويم که آن روز گويي قيامت به پا شده بود و بالهاي ملائکه در آتشِ فتنه که از در شعله ميکشيد ميسوخت، و چرا نسوزد که اين آتش از درِ خانه سيدهي زنان عالميان و بانوي محشر و قيامت بود. چرا نسوزد که چهار طفلِ من: حسن و حسينم، زينب و امّکلثومم همچون پروانه به دور شمع وجودم ميگشتند و با آب شدن من ميسوختند. چرا نسوزد که طفلي که در رَحِم داشتم از بين رفت. فرزند دلبندم که حسرت ديدارش به دلم ماند و پدرم او را «محسن» ناميده بود. و چرا نسوزد که اين منافقين دري را سوزاندند که جبرئيل پس از اجازه با ادب وارد ميشد. ولي هيچيک از اينها براي منِ فاطمه مصيبت عظمي نبود. اوجِ مصيبت من چهرهي همسرم مظلومم علي است. من همسرم را خوب ميشناسم، و نه من بلکه همه. تا اين سر و صدا را شنيد سراسيمه بيرون دويد و ديد آنچه نبايد ببيند. وجودش سراسر خشم بود و غضب. جلو آمد و گريبان آن مردَک (عمر) را گرفت و او را به قصد کشتن بر زمين کوبيد و بر سينهاش نشست و ولي به ياد وصيت پدرم افتاد و قولي که از همسرم گرفته بود: مبادا بعد از من دست به شمشير ببري. از روي سينهي عمر بلند شد و خطابش نمود: اگر نبود وصيّت پيامبر ميدانستي که جرأت چنين کاري را نداري. و آن مرد، که نه بلکه نامرد وقتي دانست دستان شوهرم فعلاً به شمشير نميرود و چون از انسانيّت هيچ بويي نبرده بود، فرياد برآورد و من وقتي متوجّه شدم که همسرم را کشانکشان به مسجد ميبُردند. هيچ رَمَق نداشتم. يک زن هجده ساله مگر چقدر تحمّل دارد؟ فراق بابا، آن چنان پدري. روگردانيِ مردم. و از همه مهمّتر غصب خلافت. و حالا هم اينگونه حرمتشکني و حريمسوزي و سپس اينگونه حمله و آتش و بعد درد سينه و پهلو و سقطِ جنين! ولي اينجا جايِ اين حرفها نيست. بايد تا آخرين نفس در راه امامِ معصومم که اينگونه مظلوم شده بايستم. برخاستم و بين همسرم و آن نامردانِ دين برگشته ايستادم. به خدا نخواهم گذاشت اميرالمؤمنين را به مسجد ببرند. آن هم آن چنان: بدون عمامه و با پاي برهنه...!! چهل مرد بودند که همسرم علي را ميکشيدند تا او را براي بيعت با خليفهي ساختگيِ خود ببرند. پس من هم کمربند او را گرفتم و به قوّت تمام کشيدم و اين قوّت، قوّت الهي بود که با آن همه درد و رنج اين چهل مرد حريف من نبودند. مستأصل شده بودند. از طرفي بيعت با ابوبکر دير ميشد! و از طرفي من دستبردار نبودم، که ناگهان باز نعرهي عمر بلند شد: قنفذ! چرا دست فاطمه را کوتاه نميکني؟ و من زماني درد را در تمام وجودم حسّ نمودم. دردي که از تازيانهي قنفذ که به دورِ بازويم پيچيده بود تمامِ بدنم را لرزاند و من بيهوش روي زمين افتادم. وقتي چشم بازنمودم همه رفته بودند. سراسيمه از فضّه سراغ همسرم را گرفتم که گفت به سوي مسجد بردندش. درنگ نکردم و به سوي مسجد شتافتم. عجب منظرهاي! ابوبکر بر منبر پدرم نشسته و دار و دستهاش درو او را گرفتهاند. همسرم اميرمؤمنان را پاي منبر نشاندهاند و عمر شمشير به دست بالاي سر او ايستاده و مثل هميشه فرياد ميزند و کُفر ميگويد: اگر با ابوبکر بيعت نکني تو را ميکشيم. فرزندانم حسن و حسين تا اين جمله را شنيدند خود را در آغوش پدرشان انداختند و شروع به گريه نمودند. من هم که کار را اينگونه ديدم گفتم: هم الآن سر قبر پدرم ميروم و نفرينتان ميکنم. پيراهن پدرم را روي سرم انداختم. موهاي خود را پريشان نموده بر سرِ قبر پدرم رفتم. هنوز نفرين نکرده بودم که ستونهاي مسجد از جا حرکت کرد و آماده که من لب بازکنم و مدينه زير و رو شود، که صداي سلمان را شنيدم: علي ميفرمايد: پدرت رحمت براي عالميان بود. تو هم دست از نفرين بردار. و من هم که هر چه ميکردم براي امام و دينم بود از همان جا با حالي زار و بدني مجروح به خانه بازگشتم. بقیه در قسمت 3 نظرات شما عزیزان:
پيوندها
نويسندگان |
||
![]() |