یا فاطمه زهرا
یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:, :: 14:59 :: نويسنده : جواد جوادی
مقدمه
آينه در آينه
سلام و شهادت
نام ها
پس از پدر
ولي دريغ و درد که با اين همه بزرگي، پس از مرگ پدر بر او چه گذشت؟ او که خود رنجديده سال هاي تبعيد و مهاجرت و جنگ و جهاد بود، اکنون دوباره در «غوغاي بيعت» در چه ستمي گرفتار است. از يک سوي، سوگ پدر با آن همه دلدادگي به او و از ديگر سوي، غم جانکاه ظلمي که بر علي (ع) مي رود. اين همه مردانگي و شکيب از اين بانوي بي نشان، حکايت از جاني ارجمند و ايماني کران
وداع
پس از شهادت زهرا- عليها السلام- علي آن گونه کرد که فاطمه خواسته بود. تنها با دو پسر و دخترانش به همراهي فضه و اسما و تني چند از اصحاب خاص خود همانند سلمان و ابوذر بر او در تاريکي شب نماز خواندند و او را دفن کردند؛ همين که علي (ع) دستان خويش از خاک برگرفت، اندوهي سخت و جانکاه بر او هجوم آورد و اشک بر چهره اش جاري شد. رو به سوي محبوب ديرين خود حضرت محمد (ص) کرد و گفت: «سلام بر تو اي رسول خدا، سلامي از من و از دخترت که اکنون در کنار
منبع : برگرفته از نرم افزار ریحانه ((محصول مرکزتحقیقات حوزه علمیه قم )) یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:آخرین دعا, :: 14:46 :: نويسنده : جواد جوادی آخرين دعاي فاطمه و مهر او بر امت اسلامي
آخرين روز!
یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:, :: 13:41 :: نويسنده : جواد جوادی گذري کوتاه بر زندگي حضرت فاطمه زهرا زيتونة عم الوري برکاتها فاطمه عليها السلام فانوس نور خداوند عزوجل و زيتوني مي باشد که برکاتش همگان را فرا گرفته است. لما تنزلت اکثرت کثراتها او قطب دايره هستي و نقطه اي (مرکزي) است که هنگامي که نازل شد کثرت فراوان پيدا کرد. هي عنصر التوحيد في عرصاتها او احمد دوم و ستوده ترين مردم دوران خويش است. او در ميدان يکتاپرستي اصل و اساسي آن است. شناسنامه حضرت فاطمه یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:, :: 13:38 :: نويسنده : جواد جوادی و نيز شنيدم: در لحظهي آخر که اميرالمؤمنين عليهالسلام ميخواست بندهاي کفن زهرايش را ببندد، فرزندانش را صدا کرد تا آخرين توشه را از مادرشان برگيرند. فرزندانِ زهرا عليهاالسلام همگي خود را روي بدن آزردهي زهراي اطهر عليهاالسلام انداختند. گويي جبرئيل آيهي «نور علي نور [1] » را تلاوت مينمود. مادرشان نيز دو دست از کفن بيرون آورده و آنان را به خود فشرد و چنان آهي از سينهي او برخاست که تا ملکوتيان را آشفته کرد.اکنون اين مولايمان اميرالمؤمنين عليهالسلام- که جان و دلم و تمام هستيم فداي او باد- است که همچون کوهي از صبر و استقامت در مقابل بدن زهراي خود براي نماز ايستاده و امام حسن و امام حسين عليهماالسلام و نيز سلمان و ابوذر و منِ مقداد و عمار و دو سه تن ديگر پشت سرِ آن حضرت ايستادهايم.ما چند نفر در آن لحظات نميدانستيم آيا در عرش هستيم يا در زمين! آيا مَلک هستيم يا از بشر؟ اين چه مقامي است که امشب خداوند به ما ارزاني داشته:نيمهي شب،نماز بر بدن ناموسِ پروردگار فاطمهي زهرا عليهاالسلام،به امامت اميرالمؤمنين عليهالسلام!!اي کاش در همان حال جان ميسپرديم تا همانگونه محشور شويم.نماز که تمام شد، بدن مطهّر فاطمهي زهرا عليهاالسلام را به دوش گرفتيم. بدن آن حضرت طبق وصيّتش ميان تابوتي پوشيده بود تا حجم بدن او ولو پس از شهادت و در دلِ تاريک شب آن هم نزد ما پيدا نباشد!همه به طرف قبرش به راه افتاديم. همان قبري که بايد مخفي ميماند و احدي از آن مطلّع نميگشت و نخواهد گشت.و اين مولايمان اميرالمؤمنين عليهالسلام است که اين گونه بيتابي ميکند. شاخهي خرمايي را آتش زده و ما در زير نور آن تابوتِ فاطمه عليهاالسلام را حمل ميکنيم، گويي عرش را بر دوش گرفتهايم.کنار قبر فاطمه تابوت را بر زمين گذارديم. مولايمان آمد تا فاطمهاش را دفن نمايد. ولي هيچ مَحرمي نبود تا داخل قبر شود و بدن فاطمه را بگيرد، مگر فرزندانش حسن و حسين عليهماالسلام و اين دو هم که هفت ساله و شش ساله بودند.در همين حال بود که دو دست از داخل قبر نمايان گشت که گويي دستان رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله بود و بدن مطهّر فاطمه زهرا عليهاالسلام را از مولايمان گرفت.ديگر عليِ مظلوم فاطمهاش را به خاک سپرده بود و کمکم روي قبر فاطمهاش را ميپوشاند تا تمام شد و خاک از دستهايش سِتُرد...ناگهان: کوه غم و يک دنيا غربت و مظلوميّت يک باره در دلش فروريخت و اين در چهرهي او خوب نمايان بود.از همان جا رو به قبله رسولاللَّه صلي اللَّه عليه و آله ناليد:«سلام بر تو اي رسولاللَّه صلي اللَّه عليه و آله...، وديعهاي که به من سپرده بودي به تو بازگشت و امانت از من گرفته شد، و به راستي غم پيامبر چه غمي است و بعد از غم پيامبر غم بتول (فاطمه)...».مولايمان همچنان ميسوخت و ميدانست که سي سالِ ديگر نيز بايد بسوزد و دَم نزند. بايد همچون شخصي که خار در چشم دارد و استخوان در گلو زندگي نمايد و صبر کند.مولايم پس از آن بر سرِ قبر زهرايش دو رکعت نماز خواند و صورت بر قبر فاطمه گذارد تا خدا نيز در اين مصيبت به او کمک کند.سپس در بقيع چهل صورت قبر درست نمود تا قبر فاطمه عليهاالسلام کاملاً مخفي بماند و هيچکس نشاني از آن پيدا نکند. آن شب تمام شد. شبي که به قدر هزار سال به درازا کشيد. طَرَفهاي صبح که از خانهي اميرالمؤمنين عليهالسلام ميآمدم به ابوبکر و عمر برخورد کردم که از همه زودتر براي تشييع فاطمه عليهاالسلام به طرف خانهاي که آتش زده بودند ميرفتند: - مگر نميخواهي در تشييع فاطمه شرکت کني؟ گفتم: ديشب بر فاطمه عليهاالسلام نماز خوانديم و دفنش نموديم. و اين عمر بود که ديوانهوار رو به رفيقش ابوبکر نمود: - به تو نگفتم اينان کار خود را ميکنند؟ سپس از شدّت غيظ مرا به کتک گرفت! من، سراسر آتش گرفته بودم. نه براي خودم، براي اينکه تازه دانستم اين دست و اين قساوت چگونه به فاطمهي حوريّه جسارت نموده و چرا در اين مدّت کم بانوي هجده ساله روز به روز آب و آبتر شد تا به شهادت رسيد. دانستم چرا مولايم علي عليهالسلام هنگام غسلِ فاطمهاش آن گونه ميسوخت و اشک ميريخت. پس از جان و دل لعنتش کردم و رو به قبله همگان نموده و گفتم: «بدانيد دختر پيامبر از دنيا رفت در حالي که در اثر ضربات شما از سينهي او خون جاري بود. من که نزد شما پايينتر از آنانم». آن دو (ابوبکر و عمر) گويي اصلاً جنايتي را از آنها بازگو نکردهام مقابل درِ خانهي مولايم ايستادند و عمر در ميانِ جمع فرياد کشيد: «اي بنيهاشم! حسد قديميتان نسبت به ما را ترک نميکنيد؟...، به خدا قبرِ فاطمه را نبش ميکنيم و بر او نماز ميگذاريم». سپس خود به راه افتاد و مردم همچون گلّهاي گوسفندِ کور که گرگ را هم نميشناسند به دنبال او و به طرف آتشِ غضب خداوند و اوليائش راه افتادند. و من مات و متحيّر از اين همه وقاحت و بيشرمي ولي ساکت در برابر مولا و امامم اميرالمؤمنين عليهالسلام که او خود همه چيز را ميداند. بقيع جولانگاه عمر شده بود. آمده بودند تا قبرها را بشکافند و بدن فاطمهاي که خود شهيدش نمودند را بيابند و بر او نماز گذارند، و براي رعايت حجاب! عدّهاي زن آورده بودند!؟ از ميان اين جمعيّت يک نفر هم نبود بگويد: مگر تا همين ديروز شما نبوديد ميخواستيد فاطمه را با خانهاش به آتش بکشيد و کشيديد. همين عمر مگر نبود آن چنان صورت فاطمه عليهاالسلام را مجروح نمود؟! آيا آيهي حجاب پس از آتش زدنِ در و به خانه ريختن و يا غصب فدک و قضيّهي کوچه... نازل گشته، و يا حرمت و عزيز بودن فاطمه عليهاالسلام فقط مخصوص بعد از شهادتِ اوست؟! چرا تا زنده بود اين قدر عزير نبود؟ بلکه آن قدر مظلوم شد و روز به روز مظلومتر و هر روزه شکستهتر. مگر از شهادت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله چقدر ميگذرد؟!!آري، در بقيع ابوبکر سر ميجُنباند و عمر هياهو ميکرد و ميخواستند کارِ خود را شروع کنند که ناگهان شخصي دوان دوان آمد: - دست نگاه داريد. علي بن ابيطالب به سوي بقيع ميشتابد.همه بُهتزده چشم به سوي راهِ بقيع داشتند و سياهيِ مولايم که از دور نزديک و نزديکتر ميشد و بالاخره آمد.ولي چه علي. قبايِ زردِ مخصوصِ جنگش را به تن نموده، رگهاي گردن متورّم گشته و شمشير ذوالفقار در کمر فرياد برآورد:«اگر دست به يکي از اين قبرها بزنيد زمين را از خونتان سيراب ميکنم».و خود خيره ماند تا دستِ چه کسي به طرف زمين دراز ميشود.ولي هيچ. فقط صدايي با ترديد که رگههاي ترس از آن مشخص بود براي آخرين امتحانِ علي عليهالسلام که آيا اين بار نيز دستِ او با وصيّتِ پيامبر صلي اللَّه عليه و آله بسته است يا نه به گوش رسيد:«چه ميگويي اي اباالحسن. به خدا قبر فاطمه را ميشکافيم و بر او نماز ميگذاريم».صدا صداي عمر بود. مولايم علي عليهالسلام آمد و گريبانِ او را گرفت و او را بر زمين کوبيد و روي سينهاش نشست.به خدا قسم اگر رفيقش ابوبکر به دادش نميرسيد همانجا مولايم اسلام بلکه جهانيان را از شرّ عمر خلاص نموده بود. ولي ابوبکر جلو آمد و حضرت را قسم داد و عذرخواهي نمود و قول داد که ما کاري با قبر فاطمه عليهاالسلام نداريم.اميرالمؤمنين عليهالسلام برخاست و به خانهاش بازگشت و هر کس نيز به راه خود رفت و ديگر هيچگاه و هيچکس از اين موضوع سخن نگفتند.آري، قبر فاطمه عليهاالسلام مخفي ماند و همچنان خواهد ماند تا قيامت.و منِ مقداد و رفقايم: سلمان و ابوذر و عمّار و حذيفه و... تا ابد سر بلند نموده و افتخار مينمائيم:ما بوديم نماز بر فاطمه عليهاالسلام خوانديم و ما بوديم که زير تابوت او رفتيم، و هم دفنِ او شرکت داشتيم. محمد انصاري زنجاني. 1420 قمري- 1378 شمسي پایان یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:, :: 13:34 :: نويسنده : جواد جوادی من زينبم، اينجا مسجد جدّم رسولاللَّه است، و حدود يک ماه پس از او. تا به حال اينگونه مادرم به مسجد نيامده بود. چندي پيش مادرم در بستر بيماريَش در خانه بود که ناگهان نمايندگانش در فدک آمدندو خبر دادند ابوبکر آنها را از فدک اخراج نموده و خود با نيرنگ فدک را صاحب شده است. واضح بود که غصب فدکِ مادرم تنها غصب يک باغستان عظيم نيست. بلکه دشمنان در پسِ پردهي آن فراوان قصدهايي دارند و هزاران فتنه. اکنون هم مادرم به مسجد ميرود تا در کنار بازستاندن حقّش تمام نقشههاي آنان را برملا کند و براي آخرين بار با اين مردم و سر کردهاشان ابوبکرِ بر منبر نشسته سخن گويد و بگويد آنچه از جانب خدا وظيفه دارد. ميخواهند بپذيرند يا نپذيرند که قبول نکردنِ اين مردمِ منافق خود بهترين علامتِ عصمت مادرم و گفتههايش است. ولي من حجاب مادرم را خوب ديدهام که هرگز اينگونه به مسجد نخواهد رفت. پس دستور داد پردهاي نصب کردند و خود در ميان عدّهاي از زنان به راه افتاد در حالي که قامت خود را نميتوانست راست بگيرد و لباسش زير پايش ميرفت و من هم با او بودم. يعني او مرا با خود بُرد و همه به پُشت پرده رفتيم. مسجد پُر است از جمعيّت و همه مُستَمِعين منبرِ ابوبکر! همين که رسيديم مادرم زهرا از دل و چنان نالهاي کرد که قلبم را لرزاند و همهي اهل مسجد را به گريه درآورد، آن هم آن مردم را. مثل اينکه به ياد جدّم رسولاللَّه افتادند. مادرم، صبر کرد تا همه ساکت شدند. تا خواست سخن شروع کند باز صداي گريهي مردم بود که در مسجد پيچيد، و اين چند مرتبه تکرار شد. تا بالاخره آرام شدند و مادرم خطابش را شروع نمود: «أبتدي بحمد من هو أولي بالحمد والطول والمجد ألحمداللَّه علي ما أنعم و...». صد حيف که چه معصومهاي و چه کلماتي براي چه کساني و چه قلبهايي. ولي نه، مادرم اگر تنه براي آن مردم و آن دو نفر (ابوبکر و عمر) و تنها گرفتنِ فدکش بود که به مسجد نميآمد و خطبه نميخواند. مادرم خطبه ميخواند تا خطبهي پدرش پيامبر در غدير خم را- که دو ماه و اندي پيش در بازگشت از مکّه خواند- تفسير نمايد. مادرم فاطمه خطبه ميخواند تا آيندگانِ امّت و قيامت بدانند عصمت در کيست و ولايت چيست. بدانند ظلم يعني چه و بدتر از ابليس يعني که. مادرم زهرا سخن ميگفت تا مسلمانان بلکه جهانيان بدانند خلافتي که از پدرم اميرالمؤمنين علي غصب شده همهي پايههاي آن و حتّي منبع ماليِ آن بر روي نفاق و دزدي است. بدانند اين غاصبين مقامي را از اهلش گرفتند که ديگر باز پس نخواهد آمد مگر به دستِ منتقمِ ما اهلبيت. مادر عزيزم خطبه ميخواند تا منِ زينب را که همچون او به ناچار و از روي اضطرار در بازار کوفه و پس از شهادت برادرم حسين سخن ميگويم درس داده باشد و بياموزد که چه بگويم و چگونه شاگردانِ اينان را مفتضح سازم. مادر معصومهام خطبه ميخواند تا يک دنيا معارف و حقايق را به بزرگان بشر بياموزد. و مادر مظلومهام خطبه ميخواند تا فدکش را بگيرد و حقِّ غصب شدهاش را بازگرداند. اين منم که خطبهي مادرم را از ابتدا تا انتها حفظ نمودهام و به نسلهاي آينده ميرسانم که اين کار در اين سنّ تنها از من برميآيد و بس. مادرم ابتدا حمد و ثناي خداوند را نمود و سپس مبعوث شدن جدّمان رسولاللَّه را يادآور شد و از آن پس: رو به مهاجرين و انصار نمود و آنان را متوجه مقام ولايت و اهلبيت نمود و گفت از تقوا و ايمان و مختصري وظايف که همه گوشهاي از علمِ بيمُنتهاي او بود. سپس فرمود: «اي مردم، بدانيد من فاطمهام و پدرم محمّد است، کلام اوّل و آخر من اين است،...». از زحمات پدرش در راه تبليغ رسالت گفت که آن مردم خود همه را شاهد بودند، چه در مکّه و يا در مدينه. و از زحمات همسرش و پدرم اميرالمؤمنين در جنگها گفت. سخن که بدينجا رسيد از رفتار مردم پس از شهادت پيامبر گفت و اينکه چرا اين مردم اينگونه کردهاند. ... مادرم همچنان سخن ميگفت و آن مردَکِ بر منبر نشسته که از ابتدا انتظار داشت مادرم از فدکش گويد، تا به حال متحيّر مانده بود که فاطمهي زهرا چه ميگويد. او خوب ميدانست که مادرم اينها را ميگويد تا بفهماند اقدام به غصب فدک تنها براي غصب ثمرهي باغي نيست، بلکه براي از بين بردن اين معارف و مطالب است که بازگو ميکند و هم برايِ غصب خودِ فدک. مادرم که تا بدينجاي سخنش ريسيدههاي سقيفه را خوب بازکرده بود، از فدکش نيز گفت: «اي پسر ابيقُحافه (ابوبکر)، آيا در کتاب خداست که تو از پدرت ارث ببري ولي من از پدرم ارث نبرم؟ مطلبي تعجّبآور و متحيّرکننده آوردهاي که از روي جرأت بر قطعِ رحمِ رسولاللَّه و شکستنِ پيمان چنين اقدامي کردهايد!...». ديگر مثل اينکه دلِ مادرم به تنگ آمده بود. پس خطاب به پدرش درد دلهايي نمود. مردم، در تمام اين مدّت مات بودند و گوش فراميدادند. آيا اين پيامبر است که زنده شده و يا جبرئيل مستقيماً با آنان سخن ميگويد؟! که صداي مادرم قلبشان را لرزاند: «...، اين چه سُستي است در ياريِ من و چه ضعفي است در کمک به من و چه کوتاهي است دربارهي حقّ من و چه خوابي است که در مورد ظلمِ به من شما را در ربوده است؟...» و گفت آنچه آنان با ما کرده بودند و يا تماشاگر بودند. توبيخشان کرد که چرا بپا نميخيزيد و اينگونه زبونوار و متملّقگونه سر خم مينمايند و دستِ ناحقّ ميفشارند. چرا تا اين حدّ راضي به حقکُشي و حقيقتپوشياند؟ گفت کسي که دختر پيامبر را عزيز ندارد بر اوست عار و عذابِ خداوند. و باز هم از فرمودههاي پدرش دربارهي خودش را بيان کرد و در اين مدّت مهر سکوت بر دهان همه خورده بود. تا مادرم ساکت شد. مادرم که ساکت شد از بالاي منبر صدايي آمد که دورويي و حيلهاش را با چشم هم ميشد ديد و از پشت پرده دانستم صداي ابوبکر است: شروع به تعريف از مادرم نمود و اين کارِ هميشگي او بود، آرامش با نفاق. گريهي با تزوير و اظهار محبّت با خيانت. سپس براي اينکه غصب فدک را شرعي! و قانوني جلوه دهد، حديثي را عنوان کرد که: «ما گروه انبياء ارث بُرده نميشويم (کسي از ما ارث نميبَرَد)، آنچه از ما ميماند صدقه است». ولي ندانست با مادرم يعني فاطمهي زهرا سخن ميگويد و او برتر از انبياست. مادرم با خواندن چند آيه دربارهي ارث بُردنِ انبيا همچون حضرت داوود کلام آنان را باطل کرد و جوابشان را داد و جهالت آنان را بر ملا نمود. کار که اينگونه شد آن معدنِ نيرنگ حيلهاي ديگر ريخت و اين بار حرف از مردم به ميان آورد که من براي اينان چنين نمودم و همه به غصبِ فدک راضيَند. مادرم چون چنين شنيد و ميدانست مردم همه بدَشان ميآيد فدک غصب شود، از اين پس آنان را توبيخي سخت نمود. چون در ميان مردم بسياري بودند که کينهي بخشش فدک از سوي پيامبر و به امر خداوند به مادرم فاطمه را به دل گرفته بودند. کينه و حسد از اين موهبت الهي. و مادرم از مسجد بيرون آمد در حالي که حجّتِ الهي را بر همگان تمام نموده بود و خود بيرَمَق به خانه بازگشت. اکنون چند روزي از حادثهي مسجد ميگذرد. براي آخرين اتمام حجّت و اينکه مبادا هيچگونه بهانهاي بياورند که ما ندانستيم و نميخواستيم چنين شود، مادرم همراه برادرم حسن نزد غاصب فدک (ابوبکر) رفت و با او احتجاجي سخت نمود. آن چنان سخن گفت که او مجبور شد فدک را به صورت نوشتهاي باز پس دهد، و مادرم همراه با سَنَد فدک و دست در دست برادرم حسن از نزد او خارج شد. اما: هنوز چيزي از راه نيامده بود که غاصبِ دوّم (عمر) از مقابل نمايان شده بود. اينها را بعد من فهميدم. عمر آمده بود و گويا اين بار نيز از سوي خودِ ابوبکر مأموريّتي داشت. چون از مادرم سوال نموده بود از کجا ميآيي، و اين سؤال هيچ معنايي ندارد مگر اينکه او سابقهاي از قضيّه داشته باشد! مادرم گفته بود از خانهي ابوبکر ميآيم و از بازستانيِ فدکم. عمر سند نوشته شدهي ابوبکر را خواسته که مادرم نداده بود و او چون به هر صورت بايد اين سند را ميگرفت چنان...! نميدانم بگويم يا نه؟ ولي بگذار بگويم. بگذار بنالم و همهي عالم بشنوند چه کساني با مادرمان و دختر پيامبر چه کردند. پس با اينکه از عُمق درون ميسوزم فرياد ميزنم: چنان به صورت مادرم سيلي زده بود که مادرم به يک طرف افتاده بود، سندِ فدک به سوي ديگر و برادرم حسن آن طرف و گوشوارهي مادرم آن سوتر. و اين باباي مظلومم علي است که از پشت در مرتّب سَر ميکشد و انتظارِ بازگشت مادرم را دارد. نميدانم. حتماً برادرم حسن مادرم را به خانه رسانده بود. مادرم، چون از راه ميرسد از ماجراي کوچه و ديگر قضايا هيچ نميگويد. تنها سؤال ميکند که چرا پدرمان اينگونه زانوي غم بغل نموده و حقّش آنگونه غصب ميشود. آخر تا اين حدّ صبر و تحمّل و دست نگهداري...؟! پدرم مظلوممان هم خاطر او را به دست ميآورد و اينکه فعلاً بايد صبر نمود. خوب به ياد دارم مادرم که از راه رسيده چادرش خاکي بود و از آن روز به بعد هميشه از ما کودکانش و پدرمان روي خود را ميپوشاند!!و ديگر مادرمان زمينگير شد.آري، فدک اينگونه رفت.دل مادرمان شکست و اين دلِ شکسته هيچگاه بازنگشت و راضي نشد. مادرم فاطمهي زهرا تا آخرين لحظات نفرين و غصب بر غاصبين خلافت و فدک داشت و همانگونه چشم از اين جهان بست.من راضيهام، اينجا خانهي من است، و مدّتي از شهادت پدرم ميگذرد.از آن روزي که به درِ خانهام ريختند و گفتم که چه کردند روز به روز شکستهتر ميشوم.گريه امانم نميدهد و به هيچ طرف نميتوانم بنگرم.اين سو درِ خانه است و پشتِ در که مرا به ياد طفل نازنينم «محسن» مياندازد.آن طرفِ خانه فرزندان زانو بغل گرفتهاماند که بيصدا اشک ميريزند. آن سوتر قبر پدرم است، در مسجد هم نامردان و دشمنان همسرم و از همه دردناکتر چهرهي غمبار همسرم اميرالمؤمنين. اين روزها چروکهاي پيشانيَش کاملاً پيداست که او دو چندانِ من مصيبت دارد. او به اضافهي همهي اينها مرا هم ميبيند که در بستر افتادهام و تمام کارهايم را با يک دست انجام ميدهم! مي بيند که وقتِ برخاستن چگونه برميخيزم و هميشه به يک پهلو ميخوابم و ميبيند چگونه ميگريم و خود نميتواند کاري انجام دهد که پيامبر چنين دستورش داده است.ولي دلخوشيِ من اين است که تا به حال نگذاردهام روي مرا ببيند. هرازگاه که او يا هر کدام از فرزندانم داخل ميشوند رويم را ميگيرم تا لااقلّ غصّهي اين يکي را نخورند. آخر رويم کاملاً کبود شده و چشمم آسيب ديده و گوشم هم. آري، اين است حال و روز خانهي من و کار شب و روز من آه و ناله، گريه و اشک و غصّه و درد. صبح و ظهر و شب و همه وقت ميگريم و مينالم.آن قدر ميگريم که با اين مدّت کم گريه کردنم مرا يکي از گريهکنندگان عالَم- که پنج نفرند- ميدانند، تا اينکه روزي:همسرم را ميبينم که با هزار زحمت ميخواهد کلامي را بگويد و نميگويد، تا بالاخره چنين بيان مينمايد:فاطمهام، مردم مدينه به من ميگويند گريه و زاريِ فاطمه استرحت را از ما گرفته است. به او بگو يا روز گريه کند يا شب.و من هيچ تعجّب نميکنم. از مردمي که چند روزِ قبل- که تازه پدرم را به خاک سپرده بوديم- به خانهام ريختند و آن چنان کردند و با همسرم آنگونه نمودند و جز سلمان و ابوذر و مقداد و عمّار همه از او برگشتند و مرتدّ شدند و تنهايش گذاردند، ديگر اين حرفها تعجّبي ندارد و براي من هم تازگي ندارد. شايد هم اين بهانهاي ديگر است براي مقصودي شومتر؟! من هم که ديگر با گريه عجين شده بودم و جدايي من از گريه معني نداشت. مگر ميشود اين منظرهها را ببينم و بدانم دشمنان چه با دينِ خدا کردهاند و ساکت بنشينم.پس هر روز دست حسن و حسينم را ميگيرم و آنها را با خود به بيرون مدينه ميبَرم و به دور از اين شهر غريب زير سايهي درختي مينشينم و زار ميزنم. آخر در اين شهر ديگر نميتوان به تنهايي رفت و آمد کرد! عجيب است که در شهر پيامبر و چند هفته پس از او تنها خانهاي که ايمن نيست خانهي تنها دختر و فرزند اوست و تنها خانوادهاي که امان ندارند تنها يادگارانِ اويند. دخترش و دامادش و نوههايش! آن قدر رفتم و گريستم که آن محلّ «بيت الأحزان» (خانهي غمها) نام گرفت. امّا مگرِ من مجروح و منِ غم ديده چقدر طاقت دارم؟ مني که سينهام مجروح است و پهلويم آزُرده. مني که صورتم کبود است و چشمم آسيب ديده و مني که بازويم وَرَم کرده و فرزندِ نارسيدهام را با ضرب لَگَد چيدهاند. با اينکه توان رفتن به آنجا را ندارم ولي باز هم ميروم تا مبادا استراحت اين مردم از بين برود. روزي که آمدم بنشينم و عقدههاي دلم را کمي تسکين دهم، ديدم سايهبانِ مرا قطع کردهاند!! حالا معلوم شد که گريههاي من استراحت و خواب آنها را نگرفته بود. گريههاي من همچون تيرهايي بود که بر قلبشان مينشست و روز به روز مفتضحتر ميشدند و آنها از اين ميهراسيدند. همسرم، بيحرمتي را که تا به اين حدّ ديد، خود آمد و چهار ديواري درست نمود تا من بگريم. هر روز ميرفتم و در آن چهار ديواري ميگريستم و روزها همچون سالهاي پُر درد و رنج ميگذشت. اکنون کاملاً بستري شدهام و برخاستن از جايم هم برايم مشکل است و من بيش از هجده بهار نديدهام. در اين دو ماهِ پس از پدرم بيش از پنجاه سال شکسته شدهام و اين خود عجيب است. آخر من در اين دو ماه بيش از پنجاه سال مصيبت ديدهام. چه مصيبتهاي روحي و چه مصيبتهاي جسمي. من شهيدهام، اين اطاق من است، و هفتهي آخر زندگاني من. کمکم حسّ ميکنم روزهايِ آخر زندگاني است. مثل اينکه همه اين را حسّ کردهاند، به خصوص آنها که باعث اين حال و روز من شدهاند. بدنم روز به روز تحليل رفته و جز شَبَحي از من باقي نمانده است. دشمنان عجيب به دست و پا افتادهاند. شب و روز در فکرند تا نقشهاي ترتيب دهند و در اين روزهاي آخر طرح دوستي و آشتي با من و خاندان نبوّت بريزند. و اين نه چون دلشان به حال من سوخته يا پشيمان شدهاند که روز به روز خوشحالتر و در جنايات خود استوارترند، بلکه ميخواهند تا با مکر و حيله جنايات خود را پردهپوشي کنند. براي همين تا به حال چندين مرتبه از همسرم اميرالمؤمنين درخواست عيادتِ مرا نمودهاند!! واقعاً بيحيايي هم حدّي دارد. يعني تا اين حدّ ميشود بشري از انسانيّت و همه چيز به دور باشد؟! ولي بگذار بيايند. بگذار به عيادت من بيايند. کاري کنم تا ابد خودشان و مُريدانشان بر خود لعنت کنند که چرا به اين عيادت آمدند. حال کارِشان به جايي رسيده که دينِ خدا و عصمت پروردگار و حججِ الهي و خاندانِ وحي را به مسخره ميگيرند. به حدّي از ابليس پيشتر رفتهاند که ميخواهند به معصومين حيله بزنند. پس بگذار بيايند که خداوند ميفرمايد: «ومکروا و مکر اللَّه واللَّه خير الماکرين [1] ». آخرين بار که از همسرم اجازهي عيادت خواسته بودند، خودشان هم پشت درِ خانه نشسته بودند تا بلکه اينگونه اجازهي عيادت بگيرند. اميرالمؤمنين هم بر من وارد شد و فرمود: اي زنِ آزاد، فلان و فلان (ابوبکر و عمر) ميخواهند از تو عيادت کنند. آيا اجازه ميدهي؟ و من گفتم:خانه خانهي توست و منِ آزاده همسر تو. هر چه ميخواهي بکن. - پس روي خود را بپوشان. من هم روي خود را پوشاندم و رو به طرف ديوار نمودم. آن دو وارد شدند و سلام کردند، ولي سلامي بيجواب. جوابِ سلامِ اينان نه تنها واجب نيست که حرام است. اگر من جواب سلام اينان را ميدادم تا ابد ميگفتند: فاطمه مسلمانيِ اينان را قبول داشته است.و آن دو نيز اين را خوب دانستند که سلامِ بيجواب يعني کفر و نفاق، ولي آنها به اين اندازه حيا نکردند. آمدند و رو به رويِ من نشستند. روي خود را به آن سو نمودم، باز آمدند مقابلِ من تا چندين بار.و آنها چون چنين ديدند فهميدند اين بار با دفعاتِ قبل فرق دارد. به زبان آمدند و عُذرخواهيِ خود را شروع نمودند:من در جواب فقط گفتم: من با شما کلمهاي سخن نخواهم گفت مگر پس از آني که پدرم را ملاقات نمايم و از جناياتِ شما شکايت کنم. آن دو نفر هم خود را به نشنيدن زدند و باز هم عذرخواهي نمودند و از من حلاليّت خواستند! و من ديدم فعلاً همين اندازه خواري و بيآبروييِ ظاهري کافي است. اکنون نوبت محاکمه و آخرين کلامِ من با اين دو رسيده است.پس رو به همسرم اميرالمؤمنين نمودم:من که با اينان سخن نميگويم. ولي سؤالي ميکنم اگر راست گفتند هر چه خواستم ميکنم.و خطاب به آنان گفتم:شما را به خدا قسم ميدهم، آيا به ياد داريد پيامبر در نيمهي شب شما را طلبيد و فرمود: فاطمه پارهي تن من است و من از اويم، هر کس او را بيازارد مرا آزرده است و هر کس مرا بيازرد خدا را آزرده است. هر کس او را پس از من آزار دهد همانند کسي است که در زمانِ حياتِ من او راآزُرده و هرکس در حياتِ من او را بيازارد گويي پس از من آزارش نموده است.گفتند: آري شنيديم.و من گفتم:الحمداللَّه. خداوندا، و اي کساني که در اينجا حاضريد شاهد باشيد اين دو مرا آزار دادهاند در زندگانيام و در دَمْهاي مرگم. به خدا قسم با شما سخن نخواهم گفت تا خداوند را ملاقات نمايم و شکايت از جناياتتان را به نزد او بَرَم، و من بعد از هر نمازم شما را نفرين ميکنم. ابوبکر و عمر که کار را اينگونه ديدند و فهميدند کار از اوّل بدتر شد حيلهي هميشگيِ خود را شروع کردند: آه و نالهي ابوبکر و خشونت و نعرهي عمر. ابوبکر شروع کرد به جَزَع و فَزَع نمودن و آه و ناله، و عمر بر سرش فرياد کشيد که اين مسئله اين قدر ناراحتي ندارد!! و سپس برخاستند و رفتند.ديگر روزهايِ آخر عمرِ من سپري ميشود.امروز آخرين روزِ زندگانيِ من است. ديشب پدرم را خواب ديدم. از بلاها و ظلم دشمنانِ دين برايش گفتم و او بشارت داد که ديگر به همين زودي نزدش خواهم رفت.آري، امروز روزِ آخر زندگاني من است و فردا اوّل روزِ يتيمي فرزندانم. پس آنها را صدا ميکنم، شستشويشان ميدهم و شانه بر سرشان ميزنم. نگاه به چهرهي معصومشان و فکر فردايِشان امانم را ميبُرد. ولي به زحمت لبخند ميزنم و به سختي دستم را بالا ميآورم و آنها خوشحال از اينکه حالِ مادرشان کمي بهبود يافته است.نوازش کودکانم که تمام ميشود کمکم بايد خود را براي ملاقات با پروردگار آماده نمايم. به اسماء ميگويم آب بياورد و با آن وضو ميگيرم و لباسِ نماز خود را به تن ميکنم. ولي باز هم فرزندانم، آنها که هيچگونه تحمّل رفتنِ مرا ندارند. آنها را روانه ميکنم به بهانهي دعايِ براي من سرِ قبر جدّشان بروند.و خود در اطاقي براي خلاصي از اين دنيا و مردمِ اين شهر ميآسايم و به اسماء ميگويم سورهي «يس» بخواند. تلاوتش که تمام شد مرا صدا بزند، اگر جواب دادم که هيچ وگرنه بداند زينبِ چهار سالهام بايد خانهداري کند و با غمِ يتيمي بسازد.من علي همسر فاطمهام، اينجا مدينه است و اوّل روزِ تنهايي من.در مسجد بودم و نزديکيهاي ظهر که صداي زناني را شنيدم:به خانه بشتاب که گمان نداريم فاطمهات را زنده درک کني.از ناباوريِ آنچه شنيده بودم لحظاتي بُهتزده ماندم و چون به خود آمدم به طرف خانه دويدم. در مسافتِ کوتاه بين مسجد و خانهام چندين بار به زمين خوردم تا بالاخره به خانه رسيدم و خود را به داخلِ اطاقِ فاطمهام انداختم:اي وايِ من، زهرايم رو به قبله آرام آرميده و پارچهاي سفيد بر روي خود کشيده است.و اين ديگر نهايتِ غربتِ من بود که تنها يارم از دستم رفته بود. پس از عُمق درون ناليدم و زهرايم را صدا زدم.امّا او همچنان آرميده بود. باز صدايش زدم و صدايش زدم ولي همه بيجواب ماند. آخر گفتم:فاطمهام، من علي هستم. با من سخن بگوي.که اين بار اگر جواب نميداد من هم به او ملحق ميشدم.چشمهاي بيرَمَقِ خود را بازکرد و من به بالين او شتافتم و هر دو به حال يکديگر ساعتي گريستيم. او به مظلومي و تنهاييِ من و من به مظلومي و هجرانِ او.کمي که آرام شديم، همسرم که در نُه سال زندگي يک دنيا وفا و صفا و سراپا اطاعت را نشان داده بود از من حلاليّت ميخواست!چه بگويم؟ با گريه ميگويم: «پناه ميبرم به خدا! تو خدا را بهتر از ديگران ميشناسي و نيز تو نيکوکارتر و متّقيتر و عزيزتر، و هم خوف تو از خدا بيشتر از آن است که من تو را به مخالفتِ خود بازخواست نمايم،...». فاطمهام، گويي از اين سخنم سينهاش سبک شد. پس شروع کرد وصيّتهايش را که همان درد دلهايش بود براي من گفتن و من بودم که از جان و دل ميشنيدم: «... وصيّت ميکنم مرا در تابوت پوشيدهاي بگذاري،... و وصيّت ميکنم هيچ کدام از اينان که به من ظلم نمودند و حقّ مرا گرفتند در تشييع و دفنِ من حاضر نگردند، چرا که اينان دشمنانِ من و دشمنان رسولاللَّه هستند، و نيز هيچ يکِشان و هيچ يک از پيروانشان بر من نماز نخوانند. مرا شب دفن، هنگامي که چشمها آرام ميگيرد و به خواب فرو ميرود...». و وصيّت نمود که قبرش از همه مخفي بماند!!فاطمه وصيّتهايش تمام شده بود و ديگر هيچ کاري در اين عالم نداشت پس آرام آرميد و ديگر براي هميشه از اين دنيا راحت شد.حال اين منم و اين مدينه و يک شهر دشمن و جاي جايش يادبودِ مصيبتهاي فاطمهام.بايد همينگونه صبر کنم که اگر استخواني در گلو داشتم و خاري در چشم از اين آسودهتر بود. من مقداد، از صحابهي پيامبر صلي اللَّه عليه و آله و باقيماندگانِ بر ولايت اميرالمؤمنين عليهالسلام هستم، اينجا در خانهي مولايم علي است و دَمْهاي غروبِ عزاي فاطمه دختر پيامبر. از وقتي خبرِ از دنيا رفتن فاطمه زهرا عليهاالسلام در مدينه پيچيده اين شهر يک پارچه عزا شده است. همانند روزي که پيامبر صلي اللَّه عليه و آله از دنيا رفته بود.و من سراپا غيظم از اين مردم که تا ديروز از صداي نالهي فاطمه به همسرش اميرالمؤمنين عليهالسلام شکايت ميبُردند و امروز اينگونه عزا نشان ميدهند. گويي همه بُهتزده شدهاند و شهادتِ فاطمه عليهاالسلام آنان را از خواب بيدار کرده است ولو براي لحظهاي.شايد هم اين نقشهي خود منافقين و غاصبين خلافت باشد! اينگونه ميکنند که جناياتِ خودشان را بپوشانند و از يادها بيرون کنند.و اکنون اين آفتابِ مدينه است که رو به مغرب گذارده و اين شهر مدينه زير نورِ غمناکِ غروب، که با فقدان فاطمه غمناکتر مينمايد.مردمِ مدينه اطراف خانهي فاطمه عليهاالسلام را گرفتهاند و منتظرند تا در نمازو تشييعِ او شرکت کنند و جلوتر از همه همان دو نفر:ابوبکر و عمر!به راستي عجب مردماني پيدا ميشوند. يک نفر نيست بگويد همين ديروز بود عمر همين در را به آتش کشيد؟ همين مردمان بودند که هر کدام- براي اينکه از قافله عقب نمانند- دستهاي هيزم ميآوردند...، و همهاشان نالهي فاطمه عليهاالسلام را شنيدند؟هنوز درِ خانه نيمسوخته است و آثار شعله بر در و ديوار نمايان. اين چه بازي و نفاقي است از خود نشان ميدهند. يا اينکه اين بار جمع شدهاند تا به بهانهاي خانه را خراب کنند؟!!که صداي ابوذر همه را به خود آورد: علي ميگويد تشييع فاطمه به تأخير افتاد.و همگان خيال کردند مراسم تشييع فردا خواهد بود و به همين خيال رفتند. ما نيز پس از اندي به خانههايمان بازگشتيم.نميدانم چه قدر از شب گذشته بود که درِ خانهام به صدا درآمد. آمدم و فرستادهي مولايم اميرالمؤمنين عليهالسلام را ديدم که براي نماز و تشييع فاطمهاش مرا نيز خوانده است!!حاضر بودم تمام هستيام را از من بگيرند و اين افتخار نصيبم شود:شرکت در نماز و تشييع و دفن ناموسِ پروردگار فاطمه زهرا عليهاالسلام.با عجله آمدم. منظرهي غريبي بود!شنيدم مولايمان علي زهرايش را غسل و کفن نموده و ميديدم چگونه هر لحظه شکستهتر ميشود. آخر مولاي مظلومم علي چگونه آن سينهي شکسته و کتف مجروح و آن بازوي ورم کرده را غسل داده است.
یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:, :: 13:32 :: نويسنده : جواد جوادی صاحب صدا همان فراري لشگر اسامه و جنگهاي ديگر بود. عجب بيشرمي و چه بيحيايي. يعني کار عمر به جايي رسيده که در حضور پيامبر و در ميان اهلبيت و اصحاب و هنوز در زمان حيات او در خانهي خودش چنين سخني ميگويد؟ پس واي بر روزي که پيامبر از دنيا برود. عدّهاي از اصحاب خشمگين از اين کلام گستاخانه بر وي شوريدند و تازه دانستند عمر چگونه جرأت نموده چنين بگويد. چون عدّهاي هم به حمايت از او برخاستند که عمر راست ميگويد. عجب، پس اين منافقين همه جا برايشان سقيفه است. در کنار خانهي خدا با يکديگر معاهده مينمايند و هم قسم ميشوند و نوشته و قرارداد مينويسند که نگذارند خلافت به دست اهلبيت برسد. در بازگشت مکّه قصد جان پدرم را ميکنند. از لشگر اسامه شبانه فرار ميکنند، و در صبحگاه مسجد پيامبر فتنه به پا مينمايند...، و اينک در حجرهي پيامبر و در حضورش هم سقيفه تشکيل ميدهند. حال خواهم گفت سقيفه کجاست و در آن چه کردند. البتّه ميدانم که بسياري از کارها و خبرها توسّط دو دخترهاي ابوبکر و عمر يعني عايشه و حفصه صورت ميگيرد که همسران پدرم هستند. آري، به قدري گفتگو بين صحابهي راستين پدرم و صحابهي منافق (عمر و طرفدارانش) بالا گرفت که پدرم متوجه شد. با همان حال فرمود: از نرد من برويد. و روي خود را از آنان برگرداند. کار من شده گريه و اشک. از اين حالِ پدرم که روز به روز تحليل ميرود. از فتنهي روز افزونِ منافقين و نگراني آيندهي اسلام. و از آزارهايي که به پدرم و همسرم ميدادند. فقط يک چيز است که گاهي تسکينم ميدهد. در گوشهاي از حجره ميگريستم که صداي پدرم را شنيدم مرا به سوي خود خواند. مثل هميشه به سويش شتافتم و او آهسته در گوشم چنين گفت: فاطمهام، بعد از من تو اوّلين کسي از اهلبيتم هستي که به من مُلحق ميشوي. و من از اين سخن چنان غرق شادي شدم که در همان حالِ زار لبخند زدم و همه تعجب کردند. عايشه مثل هميشه خواست تا فضولانه و زيرکانه سبب شاديام را بداند که به او گفتم: کلامي را که پدرم سرّي به من گفته هيچگاه آشکار نخواهم نمود. شد روزِ بيست و هشتمِ ماه صفر. سرِ پدرم بر روي زانوان همسرم علي بود و پدرم با او سر و سرّي ديگر داشت. با يکديگر سخن ميگفتند و هيچکس غير از خودشان نميدانست چه ميگويند! ناگهان ديدم اميرالمؤمنين سربلند نمود و خبر شهادت پدرم را به همگان داد. من که ديگر تحمّل نداشتم شيوَنَم برخاست و زاريام را شروع نمودم. ميگريستم چون ميدانستم پدرم را همان دو زن (عايشه و حفصه) با سمّ شهيد کردهاند و به مرگ طبيعي از دنيا نرفته است. ميگريستم چون پدرم را از دست داده بودم و نه تنها من و حسنين و زينبين که امّت يتيمِ رسولاللَّه شده بود. من يک طرف ميناليدم و همسرم در گوشهاي و فرزندانم در کناري ديگر. نه فقط ما که همهي در و ديوار و خانه ميگريست تمام مدينه ميگريست، و تمام عالَم و عوالم. آري، اين آيه تحقّق يافته بود: «وما محمّد إلاّ رسول قد خلت من قبله الرسل أفإين مات أو قُتل إنقلبتم علي أعقابکم و من ينقلب علي عقبيه فلن يضرّ اللّه شيئاً و سيجزي اللَّه الشاکرين [2] ». من مظلومهام، اينجا وطنِ غربت مدينه است، و سال يازدهم هجري. خانهي ما ديگر عزاخانه شده و ما اهلبيت همه ماتمزده. از بيرونِ خانه گاهي صداي هياهويي ميآيد و معلوم است در مدينه خبرهايي است. همسرم علي اميرالمؤمنين با دلي پُر اندوه و قلبي پُر غصه پدرم را غسل داد و کفن نمود و همراه با عدّهاي از اصحابِ خصوصيِ پيامبر و من هم همراه آنان بر پيکر پاک پدرم نماز خوانديم. سپس مردم دسته دسته ميآمدند و آيهي «إنّ اللَّه و ملائکته... [1] » را بر بدن پدرم ميخواندند و ميرفتند، تا سه روز. بعد از سه روز پيامبر را طبق وصيّتش در همانجايي که از دنيا رفته بود دفن نموديم. ولي بسيار تعجّب داشت. مردم، هيچکس به سراغ همسرم علي نيامدند. آخر مگر نه اينست که او خليفهي پيامبر و اميرمؤمنان است. امروز، چند روز است که پدرم از دنيا رفته و من جز چند تن هيچکس را در خانهمان نميبينم. لااقلّ براي تسلاّي ما هم شده بايد ميآمدند. ناگهان: صداي در بلند ميشود و پشت سرِ آن نواهايي که هيچ به تسليت گفتن و يا خدمت امام و پيشواي خود رسيدن نميماند. من پشت در ميروم و ميشنوم که قنفذ همراه عدّهاي ميگويد: به علي بگوييد به مسجد بيايد و با خليفهي رسولاللّه بيعت نمايد. واقعاً شنيدني است! ابوبکر که بوده که حال بيايد و جانشين پدرم شود. به مسجد رود و بر منبر پدرم رسولاللَّه نشيند و کسي را بفرستد که اميرمؤمنان علي بن ابيطالب برود و با او بيعت کند!!! چنان وجودم را خشم و نفرت فراگرفته که در را به رويشان باز نميکنم و از همان پُشت در بَرِشان ميگردانم و خود با غصّهاي جديد به داخل بازميگردم. واي که چقدر مصيبت در اين چند روز ديدهام. از دست دادن پدرم بيوفايي مردم نسبت به من و شوهرم، و حالا ميشنوم که ابوبکر خليفه شده و اين از همه چيز مصيبتش بيشتر است. آري، خلافت غصب شده و اکثر مردم هم رضايت دادهاند! آن هم به شخصي چون ابوبکر!! و اين يعني بيثمر گذاردن زحماتِ پدرم از ابتداي بعثتش در مکّه و سپس در مدينه و جنگهاي جان فرسا و تا آخرين لحظات عمرش و نه تنها پدرم، که زحمات همهي انبيايِ الهي. من زهراي «عالمه»ام و داناي تمام مطالب و من خوب ميدانم اين مردمِ بيوفايِ مدينه با اين کار خود چه کردهاند. هنوز آرام نگرفته بودم که با صدايِ در بلند شد. پشت در رفتم: باز همان کس و همان حرف. عجب بيحيايي و عجب بيديني! يعني اين قدر خود فروختگي و بيشرمي؟! اين بار نيز در را نگشودم و بيجواب برگشتند. رفتند و هر کس بود ميگفت ديگر نميآيند و به همين اندازه بس ميکنند. ولي لحظاتي بعد: صداي نعرهاي در فضا پيچيد: «در را باز کن و الاّ خانه را با اهلش آتش ميزنم». اي واي. اين چه حرفي است و آيا گويندهاش انسان است؟! صدا را خوب ميشناسم. صداي خشن و کُفرگوي عمر است که بار ديگر با اين کلمات و حرکات کُفر خود را به نمايش گذارده است. براي بار سوّم پُشت درميآيم تا شايد اين بار ديگر حيا کنند و بروند و لااقلّ ما را به حال خود گذراند. هر چه با آن مرد که نعره ميکشيد حرف زدم و هر چه اطرافيانش به او گفتند اين فاطمهي صدّيقه و داغ ديده است با تو سخن ميگويد، گويي قلب او از سنگ بود و سختتر. لحظه لحظه همهمه بيشتر ميشود و نزديکتر. مثل اين که اين بار قصد بازگشت ندارند مگر با همسرم علي و من هيچگاه نخواهم گذاشت چنين شود. گويي اين مردم به دين و آئين، بلکه به شرف و انسانيّت و به همه چيز يکباره پشت پا زده بودند. آخر اگر دين هم نباشد انسانيّت به کجا رفته؟ من تازه پدرم را از دست دادهام. فرزندانم تازه يتيم جدّشان شدهاند و همسرم به تازگي بيبرادر. گيريم خلافت حقّ ما نبود که غضب کردهاند و گيرم ما اهلبيتِ عصمت نبوديم، و گيرم نبود هزاران خلافِ ديگر. و اکنون دستههاي هيزم است که مردم ميآورند و در پايِ در ريخته ميشود. گويي دين دارد از بين ميرود که اين قدر غيرت نشان ميدهند که همه ميدانند هر کس امروز بيشتر هيزم بياورد فردا منصبش بالاتر خواهد بود!! اين اوّلين لشگرکشي منافقين و غاصبين است که به خانهي وحي هجوم آوردهاند و ميخواهند آن را با اهلش به آتش بکشند! پس واي به فرداي اسلام و حال و روز اهلبيتِ پيامبر. شعلهي آتش از لابلاي در خودنمايي ميکرد و نزديک و نزديکتر ميشد و هيزُمها که هر لحظه شعلهورتر. کم کم شعلههاي هيزم در را به خود گرفت. در ميسوخت و دلِ پيامبر را ميسوزاند و نه اين در ميسوخت که تمامي هستي در آتش بود. حالا نيمي از درِ خانه سوخته...، و من که کار را تا بدينجا ديدم آمادهي فدا شدن براي امامم و همسرم شدم. پس دو دستم را به دو گوشهي در ميگذارم و با تمام قدرت آن را ميفشارم. لهيب آتش کاملاً به صورتِ من ميخورد و حرارتش را حسّ مينمايم ولي از جايم تکان نميخورم، هر چه ميخواهد بشود. ناگهان: عمر با پايش به شدّت به در ميکوبد. در از جايش کنده ميشود و به روي من ميافتد. و من که فرزندي در رحم دارم بيطاقت نقش زمين ميشوم مينالم: آه. يا رسولاللَّه، آيا با دختر و حبيبهي تو چنين ميشود؟ و سپس مينالم: فضّه مرا درياب که کودکم را کشتند. مردم، گويي کشوري را فتح کردهاند. همه به درون خانه هجوم ميآورند در حالي که من پشت در افتادهام و در تب و تاب خود هستم. مينالم و ميگريم و فضّه به دورِ من ميگردد. چه بگويم که آن روز گويي قيامت به پا شده بود و بالهاي ملائکه در آتشِ فتنه که از در شعله ميکشيد ميسوخت، و چرا نسوزد که اين آتش از درِ خانه سيدهي زنان عالميان و بانوي محشر و قيامت بود. چرا نسوزد که چهار طفلِ من: حسن و حسينم، زينب و امّکلثومم همچون پروانه به دور شمع وجودم ميگشتند و با آب شدن من ميسوختند. چرا نسوزد که طفلي که در رَحِم داشتم از بين رفت. فرزند دلبندم که حسرت ديدارش به دلم ماند و پدرم او را «محسن» ناميده بود. و چرا نسوزد که اين منافقين دري را سوزاندند که جبرئيل پس از اجازه با ادب وارد ميشد. ولي هيچيک از اينها براي منِ فاطمه مصيبت عظمي نبود. اوجِ مصيبت من چهرهي همسرم مظلومم علي است. من همسرم را خوب ميشناسم، و نه من بلکه همه. تا اين سر و صدا را شنيد سراسيمه بيرون دويد و ديد آنچه نبايد ببيند. وجودش سراسر خشم بود و غضب. جلو آمد و گريبان آن مردَک (عمر) را گرفت و او را به قصد کشتن بر زمين کوبيد و بر سينهاش نشست و ولي به ياد وصيت پدرم افتاد و قولي که از همسرم گرفته بود: مبادا بعد از من دست به شمشير ببري. از روي سينهي عمر بلند شد و خطابش نمود: اگر نبود وصيّت پيامبر ميدانستي که جرأت چنين کاري را نداري. و آن مرد، که نه بلکه نامرد وقتي دانست دستان شوهرم فعلاً به شمشير نميرود و چون از انسانيّت هيچ بويي نبرده بود، فرياد برآورد و من وقتي متوجّه شدم که همسرم را کشانکشان به مسجد ميبُردند. هيچ رَمَق نداشتم. يک زن هجده ساله مگر چقدر تحمّل دارد؟ فراق بابا، آن چنان پدري. روگردانيِ مردم. و از همه مهمّتر غصب خلافت. و حالا هم اينگونه حرمتشکني و حريمسوزي و سپس اينگونه حمله و آتش و بعد درد سينه و پهلو و سقطِ جنين! ولي اينجا جايِ اين حرفها نيست. بايد تا آخرين نفس در راه امامِ معصومم که اينگونه مظلوم شده بايستم. برخاستم و بين همسرم و آن نامردانِ دين برگشته ايستادم. به خدا نخواهم گذاشت اميرالمؤمنين را به مسجد ببرند. آن هم آن چنان: بدون عمامه و با پاي برهنه...!! چهل مرد بودند که همسرم علي را ميکشيدند تا او را براي بيعت با خليفهي ساختگيِ خود ببرند. پس من هم کمربند او را گرفتم و به قوّت تمام کشيدم و اين قوّت، قوّت الهي بود که با آن همه درد و رنج اين چهل مرد حريف من نبودند. مستأصل شده بودند. از طرفي بيعت با ابوبکر دير ميشد! و از طرفي من دستبردار نبودم، که ناگهان باز نعرهي عمر بلند شد: قنفذ! چرا دست فاطمه را کوتاه نميکني؟ و من زماني درد را در تمام وجودم حسّ نمودم. دردي که از تازيانهي قنفذ که به دورِ بازويم پيچيده بود تمامِ بدنم را لرزاند و من بيهوش روي زمين افتادم. وقتي چشم بازنمودم همه رفته بودند. سراسيمه از فضّه سراغ همسرم را گرفتم که گفت به سوي مسجد بردندش. درنگ نکردم و به سوي مسجد شتافتم. عجب منظرهاي! ابوبکر بر منبر پدرم نشسته و دار و دستهاش درو او را گرفتهاند. همسرم اميرمؤمنان را پاي منبر نشاندهاند و عمر شمشير به دست بالاي سر او ايستاده و مثل هميشه فرياد ميزند و کُفر ميگويد: اگر با ابوبکر بيعت نکني تو را ميکشيم. فرزندانم حسن و حسين تا اين جمله را شنيدند خود را در آغوش پدرشان انداختند و شروع به گريه نمودند. من هم که کار را اينگونه ديدم گفتم: هم الآن سر قبر پدرم ميروم و نفرينتان ميکنم. پيراهن پدرم را روي سرم انداختم. موهاي خود را پريشان نموده بر سرِ قبر پدرم رفتم. هنوز نفرين نکرده بودم که ستونهاي مسجد از جا حرکت کرد و آماده که من لب بازکنم و مدينه زير و رو شود، که صداي سلمان را شنيدم: علي ميفرمايد: پدرت رحمت براي عالميان بود. تو هم دست از نفرين بردار. و من هم که هر چه ميکردم براي امام و دينم بود از همان جا با حالي زار و بدني مجروح به خانه بازگشتم. بقیه در قسمت 3 یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:, :: 9:10 :: نويسنده : جواد جوادی من فاطمهام اينجا مکّه است، و امروز بيستم جماديالثانية، و پنجمين سال بعثت پدرم پيامبر. اين روزها مادرم احساس ديگري دارد، و اين منم که مرتّب او را دلداري ميدهم، که نُه ماه است با او هم راز و هم سخنم.پدر عزيزم- که از اعماق جان يکديگر را دوست ميدارمي- روزي وارد خانه شد. مادرم را ديد که در اطاق تنهايي با کسي هم صحبت است که گويي با رفيق ديرين خود سخن ميگويد. با تعجب پرسيد:با که سخن ميگفتي؟ مادرم گفت: با کودک همراهم. به راستي عجب مادري دارم من.امروز که از درد زايمان به خود ميپيچد فرستاده تا رفقاي قديمش، زنان قريش نزد او بيايند.ولي همه او را رد کرده و خواستند عقدهي ازدواجش با پدرم را اينگونه انتقام بگيرند و هيچ يک به ياري نيامدند.ولي نميدانستند که آنها لياقت ندارند. من پاک و مطهرّم و آنها آلوده به هزاران ناپاکي. من موحّد و مؤمنهام و آنها مشرک و بتپرست. نه، هرگز دستشان به من نخواهد رسيد.قابلههاي من بايد از بهشت بيايند و شستشوي من با آب کوثر باشد و قنداقهام از بهترين و پاکيزهترين لباسهاي بهشت.و اين مادرم بود که اکنون درد زايمان را با درد تنهايي ميچشيد. به راستي حقّ اوست که مادر من باشد و نه تنها همين، بلکه مادر يازده امام و تنها همسر پيامبر اسلام! آخر تا او بود پدرم با ديگري ازدواج نکرد.و امروز مادرم از شوق ديدار من در پوست خود نميگنجد. نُه ماه انتظار و اکنون لحظهي ديدار! ميخواهد ببيند دختر نُه ماههاش که اين قدر شيرين سخن ميگفته چه سيمايي دارد، و سپس امانت نُه ماههي نبوّت را به نبيّ خدا باز پس دهد.بيشتر از مادرم پدرم پيامبر در انتظارم است. پدرم که من جان و دل او هستم پارهي جگر او هستم و سورهي کوثر قرآن و همسر جانشين او.آري، امروز فرارسيده که من بهشتي پا به عرصهي زمين بگذارم و بشوم «انسيهي حوراء». لحظات ميگذشت و هر لحظه به قدر يک سال، که ناگهان:چهار زن بهشتي ساره (همسر حضرت ابراهيم عليهالسلام)، آسيه (همسر فرعون)، کُلثُم (خواهر حضرت موسي عليهالسلام) و مريم (مادر حضرت عيسي عليهالسلام) از بهشت آمدند و نزد مادرم نشسته به او سلام دادند و خود را معرّفي کردند.لحظهي ديدار فرارسيده و عالم منتظر طلوع زهرهي محمّدي و ستارهي زهرايي بود، و من مشتاق ديدار پدرم و هم مادرم. پس با يک دنيا شور وشعف، پاک و پاکيزه و به دور از هر پليدي پا به عرصهي وجود گذاردم. براي شستشوي من ده حوريّه از بهشت آمدند که هر کدام طشت و ابريقي از آب کوثر در دست داشتند. يکي از آن چهار زن جلو آمد و مرا با آب کوثر شستشو داد و پارچهي سفيد رنگ خوشبويي به دور من پيچيد و پارچهاي ديگر به دور سرم و همه منتظر اوّلين زلال کوثر از چشمهي دهان من بودند.من هم ابتدا شهادت به يگانگي پروردگار دادم و سپس به رسالت پدرم و نيز به ولايت شوهر آيندهام علي بن ابيطالب عليهالسلام. از آن پس رو کردم به قابلههايم و به يک يک آنها با نامشان سلام نمودم.ديدم که آن چهار زن و آن حوريان و تمامي اهل آسمان به يکديگر تبريک ميگويند. سپس مرا در آغوش مادرم گذاردند و او مرا شير داد.پس اي شيعيان و اي مسلمانان و اي جهانيان: «إعلموا أنّي فاطمه و أبيمحمد».(بدانيد من فاطمهام و پدرم محمّد است). من زهرايم، اينجا خانهي پدرم در مکّه است، و سالهاي دهم بعثت.دختري پنج سالهام و يک دنيا مهر و عاطفه نسبت به پدر و مادرم. هر روزه پدرم از خانه بيرون ميرود و به تبليغ مردم مکّه ميپردازد. آيات قرآن ميخواند و آنها را دعوت به اسلام مينمايد.چه بگويم که هر روز او را به نوعي آزار ميدهند. يک روز با زبان، يک روز با رفتار و کردار و روزي با سنگ و چوب و خارهاي بيابان.وقتي او برميگردد پاهايش را با اشکهايم شستشو ميدهم. او را در آغوش ميگيرم و او هم مرا، و اين براي پدرم به همه چيز ميآرزد. هر روز که من با دستهاي کوچکم خونهاي پاي او را- که از سنگهاي مشرکين گلگون شده- ميشويم جاني تازه ميگيرد و با هر «بابا» که ميگويم آثار شادي در چهرهاش نمايان ميشود. آن قدر دور او ميگردم و او را ميبوسم و شيرين زباني ميکنم که پدرم تمام غمهايش را فراموش ميکند و با هر لبخند من قلبش يک دنيا شادي ميشود، و فردايش منتظر شيرين زبانيها و عاطفههاي من است. ولي پدرم که دست بردار نبود. همچنان ميرفت و آيات الهي را براي مردم ميخواند و همگان را به توحيد و اسلام دعوت مينمود و هر روز عدّهاي ايمان ميآوردند. مشرکين مکّه ديگر از دست پدرم به ستوه آمده بودند. مرتّب نقشهاي ميکشيدند تا بلکه جلو پيشرفت پدرم را بگيرند. براي همين در همين سالها دشمنان اسلام، پدرم و جمعي ديگر از بنيهاشم را در درّهاي به نام «شعب أبيطالب» زنداني کردند و ملاقاتشان را با همگان ممنوع. اين زنداني حدود دو سال به طول انجاميد و من نيز در اين مدت همراه با پدرم و ديگران با هزاران مرارت و سختي روزگار گذرانديم. ولي چه غم دارد پدرم با اين همه سختي و دشمني. پدرم که مادر خود را سير نديده و در کودکي يتيم او شده است و اکنون دختري دارد که در پنج سالگي براي مادري ميکند و او را «امّ أبيها» لقب داده است. مادرم هم همين طور. او که در شهر خود غريب بود، هم دخترش بودم و هم يار و تسلاّي خاطرش. صبح و شام با يکديگر بوديم و در پنج سال زندگي من به قدر پنجاه سال با هم مأنوس. با يکديگر نماز ميخوانديم. قرآن تلاوت مينموديم و به نيايش مينشستيم.روزهاي خوش کمکم رو به پايان آمد و مادرم به بستر بيماري افتاد. بيماري که ديگر او را رها نکرد و بستر که هيچگاه آن را جمع ننمود، و روز به روز تحليل ميرفت.تا اينکه آن روز غم بار فرارسيد و مادرم فهميد که ديگر بايد اين همه انس و الفت را براي هميشه وداع گويد. گرچه من آن زمان پنج سال داشتم ولي همهي اينها را خوب ميدانستم. مادرم زماني بود که ثروتش را شتران حمل مينمودند و پادشاهان جواهراتش را براي جشنهايشان به عاريه ميبردند و همين مادرم بود که در سرزمين حجاز تمام تجّار و ثروتمدان خاضع او بودند.و امروز که وقت رفتنش از اين دنياست فقط پدرم را ميبينم که بر بالينش نشسته و به وصيّتهايش گوش ميدهد و اين براي مادرم به همهي عالم ميارزد و پدرم هم بهتر از همه او را ميشناسد. ناگهان:مادرم از وصيت بازايستاد و رو به پدرم گفت: وصيّتي دارم که ميخواهم به فاطمه بگويم و او به شما بگويد.سپس آرام با من نجوا نمود:من براي قبر خود کفن ندارم و پول اين را هم نداشتم که کفن بخرم و هم از عذاب قيامت ميترسم. پس از من به پدرت بگو مرا در عباي خود کفن نمايد. و من بودم و اشکهاي پنج سالگي و زار گريه از اين کلام مادر. ولي پدرم آمد و خطاب به مادرم فرمود: هم اکنون جبرئيل نازل شد و از سوي خدا چنين وحي آورد: سلام ما را به خديجه برسان و بگو کفن خديجه از سوي خود ماست!آري، اينگونه مادرم مرا با پدرم تنها گذارد و رفت. من گرچه «معصومه» بودم و مادر يازده امام ولي هرچه بود طفلي پنج ساله بودم که در خانهي تنهايي يتيم مادر شده بودم. هرازگاه سراغ مادرم را ميگرفتم. يک بار که خيلي بيتابي نمودم جبرئيل از طرف خداوند مرا سلام آورد و تسکينم داد.از تن غمانگيزتر حال پدرم بود. شب و روز براي همسرش اشک ميريخت. به ياد او و يادآوري وفاي او.. گويي غم به يک باره به من و پدرم روي آورده بود.در همان سال بود که عموي پدرم حضرت ابوطالب عليهالسلام، تنها مدافع و پشتيبان او هم از دنيا رفت و آن سال شد براي پدرم «عامالحزن»، سال غم و اندوه و مکّه شهر غربت و تنهايي. تنها من مانده بودم با وظيفهاي سخت نسبت به پدرم پيامبر. بايد کار پدرش عبداللّه و مادرش آمنه و پدربزرگش عبدالمطلب و عمويش ابوطالب و همسرش و مادرم خديجه را يک جا و يک تنه انجام ميدادم. امّا هر چه بود پدرم ديگر کسي را نداشت که همچون عمويش ابوطالب در ميان کفّار از او دفاع کند و پشتيبانش شود. مشرکين هم روز به روز جريّتر شده تا بالاخره نقشهي قتل پدرم را کشيدند، ولي جبرئيل آمد و خبر از توطئهي آنان داد و پدرم شبانه و پس از سيزده سال نبوّت در مکّه به مدينه هجرت نمود و يا بهتر بگويم گريخت. من هم که طاقت دوري پدرم را نداشتم، همراه با فاطمه بنت اسد- که مادري دوّم براي پدرم بود- و چند بانوي ديگر به سرپرستي علي ابن ابيطالب فرزند همان ابوطالب و همين فاطمه بنت اسد به سوي پدرم شتافتيم و با سختيهاي بسيار به مدينه رسيديم و در آنجا پدرم از ديدار من و من از او جاني تازه گرفتيم.بعد از ما هم عدّهاي ديگر آمدند و ما در مدينه لقب «مهاجرين» گرفتيم و ياران مدينهاي پدرم پيامبر صَلَّي اللَّه عليه و آله لقب «انصار».من صدّيقهام، اينجا مدينه است، و سالهاي اوّل و دوّم هجرت پدرم.اکنون فاطمهاي نه ساله شدهام و پدرم پنجاه و چهار ساله و بازهم براي او مادري ميکنم.اين روزها همسر جديد پدرم عايشه با زبانش مرا ميآزارد و پدرم که خبردار ميشود چنان او را توبيخ ميکند و مرا تعريف که او پشيمان از گفتهاش ديگر دَم نميزند.اسلام روز به روز اوج ميگيرد و رفته رفته فراگيرتر ميگردد. بنا به رسم عرب در همين سنين براي من خواستگاران بيشماري ميآيند. هر روز خواستگاري جديد با عنوان و ادّعايي جديد. ديگر کسي باقي نمانده که به خواستگاري من نيامده باشد. از اشراف و بزرگان قبايل، از تجّار و ثروتمندان، از...، ولي هم من رضايت نداشتم و هم پدرم، تا اينکه:روزي پسر عموي پدرم علي بن ابيطالب- که جواني بيست و چهار ساله بود- به خانهي ما آمد. پس از لحظاتي پدرم نزد من آمد و گفت که علي براي خواستگاري تو آمده؟!و من اين بار تنها سکوت کردم. پدرم رضايت کامل مرا از اين برخورد دريافت و صدا برآورد:«اللَّهاکبر، سکوت دخترم علامت رضايت اوست.»از سوي ديگر جبرئيل از طرف خداوند بر پدرم نازل شد و خبر داد: خداوند عقد فاطمه و علي را در آسمانها جاري نموده و در ميان ملکوتيان غوغايي به پاست و بر اين پيوند مبارک جشن گرفتهاند. پدرم هم در زمين مراسم عقد ما را برپا نمود و اوّل پايه کلمهي «اهلبيت» شروع شد.مهريهي من چهارصد و هشتاد درهم بود که با فروش زره همسرم تهيّه شد و با همان هم جهاز من خريداري شد. جهيزيّهي من هم همان اساس خانهام بود: پيراهني به هفت درهم، چارقدي به چهار درهم، قطيفهي مشکي بافت خيبر، تخت خوابي بافته از برگ خرما، دو تشک که رويههاي آن کتان سبز بود يکي را با ليف خرما و ديگري را با پشم گوسفند پر کرده بودند، چهار بالش که از گياه بوريا پر شده بود، پردهاي از پشم، يک تخته بورياي بافت هجر، آسياي دستي، لَگَني مسي، مشگي از چرم، قدحي چوبين، کاسهاي گود براي دوشيدن شير، مشکي براي آب، ابريقي اندوده به زفت، سبويي سبز و چند کوزهي گلي.جهاز من همينها بود، و البتّه مهريّهي من نه فقط چهارصد و هشتاد درهم. من به عنوان مهريّه با خداي خود عهدها نمودم و قولها گرفتم.مثل شفاعت امّت راستين پدرم در قيامت، و خدا هم جاهايي از زمين را مهريّهام نمود. مثل چهار رود بزرگ: فرات، دجله، نيل، رود بلخ، و يک چهارم زمين.زماني از عقدمان گذشته بود که مراسم عروسي ما فرارسيد.شبان هنگام بود. پس از مراسمي مرا سوار بر استر نمودند. سلمان زمام استر را گرفته بود و مردان قريش و صحابه- به رسم محلّي- پشت سر سوارهام و زنان در اطراف و پيشاپيش، شاديکنان و هلهلهکنان مرا به خانهي شويم بردند. در مراسم عروسيم ملکوتيان نيز زميني شده بودند. جبرئيل و ميکائيل و هزاران فرشتهي ديگر همراه موکب عروسي من بودند. شايد آنها نيز تا به حال چنين مجلسي عروسي نديده بودند. عروسي با اين کيفيت و عروسي که پيراهن شب عروسيش را در راه عروسي به سائل رهگذر ميبخشد!! اوائل شب بود که پدرم وارد اطاق ما شد و امر نمود همه بيرون بروند و رفتند و من ماندم و شوهرم علي و پدرم پيامبر صلي اللَّه عليه و آله. پدرم نگاهي کرد تا ديگر کسي نمانده باشد که ديد شبحي کنار اطاق ديده ميشود: - که هستي؟ - اسمائم. - مگر نشنيدي گفتم همه بيرون بروند؟ - شنيدم يا رسولاللَّه، ولي من بايد امشب نزد فاطمهات بمانم. من وصيت مادر او خديجه در لحظهي وفاتش است. پدرم تا نام مادرم عزيزم را شنيد- که شب عروسيم را نديد- مثل هميشه اشکش جاري شد و من خوب ميدانستم به چه ميگريد.سپس پدرم دست مرا گرفت و در دست اميرالمؤمنين علي گذارد و فرمود:يا علي، خداوند دختر پيامبر را براي تو مبارک گرداند. فاطمه خوب همسري است و اي فاطمه علي نيکو شوهري است. باشيد تا برگردم.پدرم رفت و پس از اندي بازگشت و بعد از مراسمي دعا نمود و خود نيز از نزد ما خارج گشت.من دختر نبوّت و مادر امامتم، اينجا مدينه و خانهي همسرم است، و سالهاي زندگي ما اهلبيت.زندگي در کنار همسري چون اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليهالسّلام به همهي عوالم ميارزد. همسرم اوّل شخصي است که به پدرم ايمان آورده، و روزي نميگذشت مگر اينکه پدرم فضيلتي از او ميگفت و اين منم که سراپا شاديام.پدرم پس از عروسيمان به ديدنم آمد، و باز هم به ديدنم آمد. ميدانستم چه حالي دارد. آخر نه سال تمام من و او با هم بوديم. و من هم دخترش بودم و هم مادرش. به خصوص بعد از خديجه که اميد و دلخوشياش من بودم و حال هم که در خانهي او نبودم.اي کاش پدرم در خانه تنها ميماند و عايشه در کنارش نبود. من خوب ميدانستم پدرم چه ميکشد. پدرم ديگر بيش از اين همين فاصلهي کم بين خانهي خود و زندگي ما در خانهي همسرم علي را تحمّل ننمود و مابه يکي از خانههاي نزديک مسجد منتقل شديم.سال سوّم هجري بود و نيمهي ماه رمضان که فرزندم پا به جهان گذاشت، فرزندي به زيبايي و ملاحت پدرم که از طرف خداوند او را «حسن» ناميد و خانهي ما شد يکي دنيا شادي و سرور. شايد از قدم حَسَنم همراه با پيروزي مسلمين که تازه از جنگ «بدر» بازگشته بودند. روزهاي شادي سپري ميشدند که خبر لشگرکشي دوبارهي کفّار قريش به گوش مسلمانان رسيد و جنگ «اُحد» شروع شد.در اين جنگ با نيرنگ جنگجوي کفّار «خالد بن وليد» مسلمانان پس از پيروزي، شکست نسبي داشتند و مدينه در ماتم شهادت بسياري از ياران پدرم به سوگ نشست. ياراني چون حمزة بن عبدالمطلب عموي پدرم، مصعب بن عمير و...، و حتّي پدرم در خطر شديد واقع شده بود.من و زنان مهاجرين و انصار در مدينه بوديم که شنيديم صدايي ميگويد: محمّد کشته شد.همگي سراسيمه به سوي رزمگاه و کوه «اُحد» شتافتيم و زماني رسيديم که جنگ پايان يافته بود و بيش از هفتاد تن از مسلمانان روي زمين افتاده بودند. از مشرکين هم بسيار کشته شده و بقيّه گريخته بودند.آن سوتر صورت پدرم را غرق در خون پيشاني و با دندان شکسته ديدم و در کنار او همسرم با هفتاد زخم عميق شمشير به دست ايستاده بود.به سويشان شتافتم. همسرم با اينکه خود جاني نداشت آب آورد و من پدرم را شستشو نمودم و زخمهايش را بستم و ديگر مجروحان رانيز چنين کردند و همسرم را هم. او که تا مدّتي در بستر مداوا ميشد. اينها گذشت. اوايل سال چهارم هجري بود و سوّم ماه شعبان. شادي غمآلودي خانهي ما را گرفته بود. مدّتي ميگذشت که همهاش گريه بود و اشگ و حرف از عطش و تشنگي. از مظلوميّت و شهادت و همهي اينها دربارهي فرزندي بود که همان روزها بايد پا به جهان ميگذاشت.حمل اين فرزند شش ماه شد و او به دنيا آمد و پدرم از سوي خداوند او را «حسين» صدا زد. حسين يعني حسن کوچک و به راستي چنين بود.من بودم و دو فرزند در آغوشم:حسن بسيار زيبا، و حسين بسيار نمکين و خواستني، که هميشه در آغوش پدرم بودند.گاهي به مسجد ميرفتند و در ميان نماز جماعت بر گردن پدرم مينشستند و پدرم به قدري سجدهاش را طولاني ميکرد تا حسن و حسين خود برخيزند. گاهي آنها را بر روي خود مينشاند و به دور اطاق ميچرخيد و گاهي آنها را دنبال مينمود.باري آن قدر حسينم را دنبال کرد تا بالاخره او را گرفت و سر و صورت و سينهاش را غرق بوسه کرد. عايشه که در اطاق بود به پدرم اعتراض نمود و پدرم هم مثل هميشه سخت او را توبيخ کرد.آري روز به روز جمع اهلبيت گرمتر ميشد و يک به يک به دنيا آمده بودند. هر روز صداي پدرم را ميشنيدم که بر در خانهي ما ميايستاد
فاطمه بهشت من است. من از فاطمهام بوي بهشت ميشنوم.مدّتي گذشت و همه چشم انتظار کودکي ديگر بودند و از همه چشم انتظارتر فرزندم حسين! تا بالاخره دخترم به دنيا آمد.به دنيا آمد و از ابتدا شروع کرد به گريه. او را به پدرم دادند ساکت نشد. به شوهرم دادند باز هم گريه. به من دادند که شايد آغوش مادر ميخواهد ولي نه. او را به آغوش برادرش داديم تا شايد کودکي او آرام شود ولي نشد. فقط يک نفر باقي مانده بود: فرزندم خردسالم حسين!! ديدني بود که تا اين دختر را در آغوش او گذاردند لبخندي به صورت برادرش زد و با هم تبسّم کردند و اين تبسّم نه کاري بود کودکانه، که هزاران معني داشت! اين دختر همهاش عجيب بود و نامش هم. پدرم از سوي خداوند او را «زينب» ناميد. زينب يعني زين آب و به راستي چنين بود. زينت و افتخار پدر.اکنون من بودم و همسرم علي عليهالسلام و سه فرزند، و مدّتي از تولّد زينبم ميگذشت که فرزند چهارمم به دنيا آمد:دخترم «امکلثوم».من همسر ولايتم، اينجا مرکز اسلام مدينه است، و سال نهم هجري. اکنون نه بهار است که از هجرت پدرم ميگذرد و شانزده بهار از زندگاني من، و در طول اين چند سال زندگي ما پر از خاطره و واقعه.جنگهاي پيدرپي که اکثرش با پيروزي مسلمانان بود و دلاوريهاي همسرم. روزي خبر افتادن «عمرو بن عبدود» شجاع مشهور عرب را به دست شوهرم علي شنيدم، و باري به دو نيم شدن قهرمان خيبري به نام «مرحب» را، و سپس کندن دروازهي سنگي قلعهي خيبر با يک دست همسرم اميرالمؤمنين. «اميرالمؤمنين»، و به راستي اميرمؤمنان و متّقيان. چقدر ميديدم پدرم اصحابش را امر ميفرمود به شوهرم با اين لقب سلام کنند. به خصوص گروه منافقين و دو سر دستهشان ابوبکر و عمر. آري، زندگاني عجيبي داشتهايم. با اين همه شجاعت و شهرت، همسرم براي معاشِ ما نخلستانهاي مدينه را آبياري ميکرد و با اُجرت آن روزگار ميگذرانديم. تا آن روز کسي نشنيده بود چادري وصلهدار کسي را هدايت کند و يهودي را مسلمان، ولي در زندگاني ما شد: روزي بر ما گذشت که ديگر هيچ غذايي نداشتيم. شوهرم چادر مرا که دوازده وصله داشت نزد يهودي به عاريه گذارد تا طبقي جو بگيرد! و همان چادر با نورِ خود آن يهودي و قومش را مسلمان نمود. هر روزِ ما ياد خاطرههاي انبياي پيشين را زنده ميکرد، بلکه بالاتر. پس از حضرت مريم (مادر حضرت عيسي عليهالسلام) کسي نشنيده بود زني دعا کند و براي او از بهشت غذا نازل شود، ولي براي من شد. باري پدرم با عدّهاي بسيار به خانه ما مهمان آمدند و باز هيچ چيز در خانه نداشتيم. من هم به سجّادهي خود رفتم و از خدا خواستم تا خود از مهمانان من پذيرايي کند و چنين هم نمود. «مائده» از آسمان آمد و همگان از آن خوردند. و روزي ديگر:من و شوهرم و فرزندانم براي شفاي دو پسرم حسن و حسين همگي روزه گرفته بوديم. لحظهي افطار همگي قرص نانِمان را به فقير که بر درِ خانه آمده بود داديم. فردا هم به مسکين و روزِ واپسين به اسير، و سه روزِ تمام بدون هيچ خوراکي با آب افطار کرديم.کار که بدينجا رسيد سورهي «هل أتي» دربارهي ما بر پدرم نازل گشت، و اين از همهي دنيا باري ما ارزشش بيشتر بود، به راستي شنيدن آيهاي از سوي خدا دربارهي ما به همهي عوالم مياَرزَد:«و يطعمون الطعام علي حبّه مسکيناً و يتيماً و أسيراً - إنّما نطعمکم لوجهاللَّه لا نريد منکم جزاءاً و لا شکوراً [1] ». نه فقط همين يک آيه بود، که شيريني پيروزي مسلمانان در جنگ خيبر ممزوج شد با شيريني نزول آيهي «ذويالقربي»: «و آت ذي القربي حقّه [2] ».و پدرم فدک را به دستور پروردگار به من بخشيد.همه ساله درآمد فدک- که باغهاي مفصّلي در آن منطقه بود- را ميآوردند و در اطاق خانهي ما روي يکديگر انباشته ميکردند. يک پُشته از سکّههاي طلا، و تا غروبِ نشده يک سکّه هم باقي نميماند و همه را در راه خدا ميداديم.ديگر روزي، پدرم به خانهام آمد و از من عبايي خواست. من هم عبايي آوردم و پوشاندَمَش. از آن پس پسرم حسن و سپس حسينم و بعد همسرم اميرالمؤمنين آمدند و يک يک به زير همان عبا در کنار پيامبر جاي گرفتند، و من هم رفتم. پنج تن در زير عبا بوديم و ملائک زيباترين منظره را تماشاگر. پدرم دو دست خود را به دو طرف عبا گرفت و سر به سوي آسمان فرمود:«خداوندا، اينان اهلبيت مَنَند و خاصّان و خويشان من. گوشت اينان از گوشت من است و خون ايشان از خون من. آنچه اينان را بيازُرد مرا آزرده و آنچه اينان را محزون بدارد مرا نيز محزون مينمايد. هر کهبا اينان سرِ جنگ داشته باشد من با او سرِ جنگ دارم و هر که با اينان مسالمت کند من نيز با او سِلم هستم. دشمنم با هر که با اينان دشمني کند و دوست دارم دوست دارندگانشان را. من از اينان و اينان از مَننَد. پس صلوات و برکات و رحمت و بخشش و رضاي خود را برايشان قرار ده و هر گونه پليدي را از اينان به دور کن و نيکو پاکشان بدار.چه بگويم که گويي در کنار عرش بوديم و عوالم همه هيچ. هنوز دعاي پدرم تمام نشده بود که جبرئيل نازل گشت و آيهي تطهير را براي ما پنج تن خواند:«إنّما يريد اللَّه ليذهب عنکم الرجس أهل البيت و يطهّرکم تطهيراً [3] ».و گفت خداوند ميفرمايد که من تمامي عوالم و موجودات را براي پنج تن که در زير عبايند خلق نمودهام.همسرِ نيکوکارِ پدرم اُمسّلمه، در کنار حجره نشسته بود. چون اين درياي فضيلت را ديد از پدرم اجازه خواست تا او نيز به جمع ما بپيوندد، ولي پدرم به او فرمود که گرچه تو نيکو بندهاي هستي ولي اينجا و در زير اين کساء و عبا و شامل اين آيه فقط ما پنج تن هستيم.باز هم بگويم:پدرم درهايي که از خانهي مهاجرين و انصار به مسجد باز ميشد همه را بست و فقط درب خانهي ما را باقي گذارد، به دستور پروردگار.معلوم بود دلهاي کينهتوز از اين کار پدرم چه پُر تلاطم شده است. حتّي عمر گفت درِ کوچکي، پنجرهاي و در آخر به روزنهاي به اندازهي يک چشم از خانهاش به مسجد هم راضي شد ولي پدرم به قدرِ سرِ سوزن هم اجازه نداد.آري، پدرم همچنين مينشست و برميخاست از ما اهلبيت ميگفت. از همسرم اميرالمؤمنين عليهالسلام، چه فضيلتهاي او را يا مسئلهي ولايت و امامت. از حسن و حسينم و از همهي ما. به خصوص من که دختر و پارهي قلب او بودم. به همه سفارش مرا مينمود. به مهاجرين، به انصار، به زنان و به همه: «فاطمه پارهي تن من است هر کس او را بيازارد مرا آزرده است و هر کس مرا بيازُرد خدا را آزُرده است». «فاطمه سرورِ زنان عالميان است».«فاطمه روح بين دو پهلوي من است».«فاطمه گل من است».من محدّثه و مرضيّهام، اينجا راه بازگشت مکّه است، و سال دهم هجري.امسال پدرم نداي حجّ داده و به همگان گفته سفرِ آخر اوست. هزاران تن از مسلمانان از همه جا و حتّي از يمن براي حضور در مراسمِ آخرين حجِّ پيامبرشان آمدهاند و من هم همراه عدّهاي از زنان مدينه.و حالا پس از اتمامِ مراسم حجّ است که همگان همراه پدرم به سوي مدينه در حرکتند. ناگهان: پدرم فرمان توقف داد. در صحرايي سوزان و کوير.فرستاد تا چند تن از صحابهي خويش محلّي را که «غدير خم» نام داشت حاضر نمودند و پيغام فرستاد تا جلوتر رفتهها بازگردند و بازماندگان سريعتر بيايند و آن روز، روز هيجدهم ماه ذيالحجة بود. چرا در اينجا و در چنين سوز آفتاب؟ چرا در اين موقعيّت و اينگونه؟ پدرم فرمود اين دستور پروردگار است و جبرئيل آيه آورده: «يا أيّها الرسول بلّغ ما أنزل إليک من ربّک و إن لم تفعل فما بلّغت رسالته و اللَّه يعصمک من الناس [1] ». پس پدرم در برابر صحرايي از جمعيّت و در زير تابش شديد نيم روز آفتاب بر منبري که از جهاز شتر ساخته بودند بالا رفت:«ألحمد للَّه الذي علا في توحّده و دنا في تفرّده و جلّ في سلطانه و عظم في أرکانه و...». همه سراپا به خطبهي پدرم گوش فراميدادند، خطبهاي قرآنگونه، کلمات پدرم گويي وحيِ الهي بود و مستقيم از سوي خداوند نازل ميشد.پدرم در اين خطبه حرف اوّل و آخرش را گفت. از توحيد گفت. از نبوّت گفت و از ما اهلبيت سخن گفت. کارشکنيهاي منافقين را بيان کرد و از احکام دين سخن به ميان آورد و از همه مهمّتر که خطبه را براي آنان خواند:ولايت دوازده امام و جانشينان بعد خود از همسرم علي اميرالمؤمنين عليهالسلام تا فرزند يازدهميام مهدي را براي همگان گفت.و نه تنها با زبان گفت که در مقابل همگان همسرم علي را بر سر دست بلند نمود و خود فرمود: «من کنت مولاه فهذا عليّ مولاه، أللهم و ال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله». (هر کس من مولاي اويم علي مولاي اوست. خداوندا دوست بدار هر کس او را دوست بدارد و دشمن بدار هر کس با او دشمني کند، ياري کن هر که او را ياري نمايد و خوار نما هر کس او را خوار کند). پس از ايراد خطبه دستور داد خيمهاي برپا نمودند و در طول سه روز براي اميرالمؤمنين از همگان بيعت گرفت و گفت هر کس در اينجا بوده اين مسئله را به غائبين برساند.مراسم با شکوه و پُر شور غدير که به پايان رسيد هر کس به راه خود رفت. آخر آنجا محلّ جدايي افراد هر مملکت و هر قبيله به سوي ديار خود بود و ما هم به مدينه بازگشتيم. منافقين و دشمنان پدرم و همسرم- و در رأسشان ابوبکر و عمر- از اين اعلان عمومي ولايت و بيعت همگاني مسلمانان براي امامت چنان در خشم و پيچ و تاب بودند که از غدير تا مدينه همانند کفّار قريش قصد جان پدرم را کردند. البتّه جبرئيل پدرم را مطلّع ساخت و آنها را رسوا نمود. و بالاخره به مدينه رسيديم.اکنون ماه محرم و شروع يازدهمين سال هجرت پدرم نزديک است و من هجدهسال دارم. اوضاع مدينه خطرناک است و اجتماع منافقين روز به روز وسيعتر ميگردد. ماه محرّم تمام ميشود و روزهاي واپسين ماه غمانگيز صفر از راه ميرسد و منافقين هر روز در نقشههاي خود جدّيتر ميشوند. اين روزها ديگر مخالفت خود را عَلَني نمودهاند.پدرم براي اينکه مدينه از شرّ در امان باشد فرمان ميدهد لشگري به سرکردگي «اسامة بن زيد» تشکيل شود و اکثر منافقين را جزو اين لشگر مينمايد و از همه مهمّتر ابوبکر و عمر، و خود ميفرمايد: «خداوند لعنت کند هر کس از لشگر اسامه تخلّف نمايد». چهار روز به آخر صفر مانده بود که لشگر اسامه حرکت نمود و از مدينه خارج گشت و همان روز پدرم به بستر بيماري افتاد. بيماري که هر لحظه پدرم را آب ميکرد و حال او را وخيمتر، و غم اندوه ما را بيشتر. خبر مريضي پدرم رسولاللَّه توسّط عايشه و حفصه به گوش پدرانشان (ابوبکر و عمر) که در لشگر اسامه بودند رسيد. بعد از آن کلام پدرم معلوم بود هيچکس جرأت بازگشت به مدينه را نداشت ولي آن دو ابوبکر و عمر با کمال جسارت به مدينه بازگشتند و لعنت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله را تا قيامت به جان خود خريدند. پس از آنها هم عدّهاي از گروهشان به دنبالشان آمدند، و نه فقط همين بلکه:صبح هنگام پدرم از شدّت مريضي نتوانست براي نماز صبح به مسجد برود. لحظاتي گذشته بود که بلال، مؤذّن باوفاي پدرم خبر آورد:ابوبکر در محراب پيامبر صلي اللَّه عليه وآله به نماز ايستاده و رفقايش هم پشت سرش و در جواب اعتراض مردم ميگويد خود پيامبر مرا فرستاده است!!پدرم- با آن حال- به کمک همسرم اميرالمؤمنين و ديگري در حالي که از ضعف پاهايش به زمين کشيده ميشد خود را به محراب مسجدرساند و در مقابل ديدگان همه عباي آن مردک را گرفت و از محراب کنار کشيد و خود با همان حال با مردم نماز خواند. ابوبکر و عمر و دار و دستهاشان هم در ميان نماز از مسجد گريختند!نماز که تمام شد پدرم به منبر رفت و از شدّت ضعف بر همان پلّهي اوّل نشست و فرمود:«إنّي تارک فيکم الثقلين کتاب اللَّه و عترتي أهل بيتي، ما إن تمسّکتم بهما لن تضلّوا أبداً، فإنّهما لن يفترقا حتّي يردا عليّ الحوض».(من دو چيز گرانبها را در ميان شما ميگذارم: کتاب خدا و عترتم که اهلبيتم هستند. اگر به هر دوي اينان تمسّک کنيد هيچگاه گمراه نميشويد، که اين دو هرگز از يکديگر جدا نميشوند تا کنار حوض (کوثر) بر من وارد شوند).و گفت که مزد پيامبري من براي شما دوستي نسبت به اهلبيت من باشد:علي اميرالمؤمنين، دخترم فاطمه و دو نوهام حسن و حسين و نُه فرزند حسين که جانشينان منند. سپس به خانه بازگشت و باز به بستر بيماري افتاد.ديگر روزهاي آخر ماه صفر بود. آن روز همگان در حجرهي پدرم رسولاللَّه بودند و اوضاع مدينه روز به روز آشفتهتر و پدرم نگران فرداي امّتش. اضطراب و نگراني در صورت پدرم موج ميزد. با اينکه اندي پيش در غدير و نيز در مسجد و در همهي طول عمرش مسئلهي ولايت و جانشيني اميرالمؤمنين را بيان داشته و سفارش ما را نموده بودولي باز براي محکمتر شدن مسئله فرمود: «کاغذ و دواتي بياوريد تا بنويسم چيزي را که (اگر به آن عمل کنيد) هيچگاه گمراه نشويد». درست در لحظهاي که خواستند کاغذ و دوات را حاضر کنند ندايي شيطانگونه از گوشهي حجره برخاست: «رها گذاريدش، اين مرد (پيامبر صلي اللَّه عليه وآله) هذيان ميگويد. کتاب خدا براي ما کافي است». همه بهتزده به طرف صدا برگشتند. بقیه در قسمت 2
ادامه مطلب ... صفحه قبل 1 صفحه بعد پيوندها
نويسندگان |
||
![]() |