یا فاطمه زهرا
یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:, :: 14:59 ::  نويسنده : جواد جوادی


مقدمه
تاريخ زندگي معصومان (ع) انباشته از رنج ها و حکمت هاست. رنج زندگي اين بزرگواران، اگرچه در اين دنيا ظهوريافته و نمودي دنيايي دارد، اما به بازتاب هاي آن که مي نگريم، ردپاي روشن و آشکار انگيزه هاي الهي، متعالي و فرادنيايي را در آن ها مي بينيم.
تاريخ عصمت، تاريخ رنج
رنج ها و خون دل خوردن هاي پيامبر عظيم الشأن اسلام (ص)- به حکم عقل و تاريخ و انصاف- ربطي به حکومت و سروري بر مردم نداشت بلکه پيامبر، مانند تمام رسولان الهي، غصه روح مردم را مي خورد که مبادا در مغاک فريبکاري هاي دنيا فروروند. در سوي ديگر تاريخ، علي (ع) را مي بينيم که حق الهي خود در باب حکومت را غصب شده مي بيند، اما آن گاه که در پي اقبال مردم، آن را در کف خود مي بيند، براي خود و خان ومان خود همان را مي خواهد و مي پسندد که براي معمولي ترين مردمان.
توجه کنيم که اين همان علي است که مي گويد: اگر پرده هاي غيب به يک سو رود، به اندازه مثقال ذره اي بر يقين من افزوده نخواهد شد. او- با آن جبروت الهي- حکومت را، اگر به احقاق حقي يا فرو کوفتن باطلي
نينجامد، از کفش پاره اي بي اهميت تر مي داند. امام با اين همه، به خاطر خدا و ارزش ها، خود را به رنج مي افکند و از تعهد و مسئوليت نمي گريزد و سرانجام، جان بر سر پيمان مي گذارد. در اين سوي تاريخ، حسن و حسين (ع) ايستاده اند: ميراث داران راستين پدر در رنج بردن ها و فضيلت ها. امام حسن مجتبي (ع) از نابخردي، بي مسئوليتي و نامردمي آن به اصطلاح يارانش، کوه هاي رنج بر شانه داشت و سرانجام ايشان، همان شد که شد: شرحه شرحه راه سپردن در بيابان رنجي که او را به افق هاي بي پايان شکوه و تعالي پدرانش پيوند مي داد.
حسين را ببينيد که در متن تاريخ شکوه و رنج ايستاده است. اين رنج البته براي او نهايي ترين مرحله زيبايي
و آرمان است. حسين (ع) خود را بر «حق» مي داند و دشمن را تزوير و «باطل»، و حق با باطل اگر کنار بيايد، «انسان» بي معنا مي شود. و چنين است که او امام انسان است. او از خود مي گذرد، از دوستان، از برادر، و اهل بيت رسول (ع) را آشناي آن بيابان هاي غريب مي بيند، رنج مي بيند و رنج مي بيند، اما به ميراث دارانش آموخته است که بلا را جز زيبايي نبينند: «و ما رأيت الاجميلا». تاريخ کربلا را که بشکافيم، مي بينيم اگرچه لبريز حماسه و شکوهمندي است، اما آن رنج بردن هاي آگاهانه و ارزشمدارانه هم در آن کم نيست و چنين است که کربلا، کرب «بلا» است. گوهرهاي ديگر نيز در اين «خاندان» چنين اند: فراز و نشيبي انباشته از سختي و پايداري و هواداري حق.
                                   

 

                                         آينه در آينه

در متن تاريخ حماسه هاي اشکبار و خونين اما «مادر پدر» ايستاده است: زن، زهرا، نورچشم رسول، نماد مهر و قهر الهي، دست لطيف لطف بر سر امامت و ولايت، و تنها چنان حق. بدانيم که خشم و خروش فاطمه (س) نه براي تکه اي زمين که از پدر به ميراث رسيده است، نه براي خود، نه از سر کينه به اين و آن، نه از سر من خواهي، که ريشه در «حق خواهي» دارد، و او خود شاخه اي پر برگ و بار از شجره حق و حقيقت است؛ همان درختي که ريشه اش استوار در زمين است و شاخه هاي گرانبارش
سر بر آسمان مي سايد؛ شجره اي که نه اين سويي و آن سويي، بلکه آسماني است: «الم ترکيف ضرب الله مثلا کلمه طيبه کشجره طيبه اصلها ثابت و فرعها في السماء» (ابراهيم/24). رنجهاي زهرايي، آغاز همه آن حماسه هاست که خود را گاه در تنهايي و شکيب شکوهمند همسر نشان داد و گاه خود را در خون پسر.
پس فاطمه (س) اگرچه فاطمه است، اما وقتي دست غيب از آستين تقديرهاي حماسي و خونين درآيد، فاطمه در دوازده نور نوراني ديگر تکثير مي شود؛ چندان که آينه در آينه مي نشيند، آسمان، زميني مي شود، زمين زيبا مي شود، زيبا زيباتر مي شود. و فرشتگان خداوند با اطمينان به زمين مي نگرند.

 

 

                                 سلام و شهادت

... و سلام بر تو اي حوري پرده نشين ملکوت، اي پدرت کهکشان نورهاي رباني، اي همسرت اسطوره بي مثال خنده و شمشير، اي پسرانت برآمده از پس پشت پدران شامخ و مادران مطهر،
اي پاک ترين، اي ايمان، اي صداقت، اي شاهد، اي شهيد اشهد انک قد اقمت الصلوه وآتيت الزکاه وامرت بالمعروف ونهيت عن المنکر و جاهدت في الله حق جهاده..
ميلاد
رسول خدا با امير مؤمنان که درود خداوند بر آنان باد! و عمار، عباس، حمزه و تني چند از اصحاب، گردهم نشسته بودند که ناگاه جبرئيل در هيأتي بس باشکوه که کم تر بدين شکل و ابهت بر رسول خدا (ص) نازل مي شد، فرود آمد. بزرگي او شرق و غرب هستي را فرا گرفته بود و اين نزول و فرود خود حکايت از خبري ارجمند داشت:
«اي رسول ما، از خديجه کناره گيري کن...» اين هجران و فراق بر پيامبر (ص) که خديجه را بسيار دوست مي داشت، گران و سنگين است. چگونه خديجه را نبيند او که يار تنهايي ها و انيس بي کسي هاي اوست؟ اما فرمان خداست، بايد اطاعت کند. به سراي فاطمه بنت اسد مي رود و چهل روز را به عبادت و روزه و مناجات مي گذراند و در اين بين نيز براي خديجه پيامي سراسر محبت و دلدادگي مي فرستد که: «نگران مباش! اين جدايي به دستور خداست...» و دوباره فرشته وحي فرود مي آيد: «اي رسول خدا! براي دريافت هديه اي الهي آماده باش.
اين تحفه رباني که جبرئيل نيز از آن خبر ندارد، چيزي جز نور تابناک زهرا- عليها السلام- نيست و خديجه
چلچراغ اين نور رباني است که آن را در اندرون خود جاي مي دهد و روزان و شبان با او به گفت وگو مي نشيند و اين سان فاطمه (ع) با همه عظمتش پاي بر زمين خاکي مي گذارد.» (الانوار البهيته، ص 17)

 

                                   نام ها

 

 
اما بشنويد از آنچه پيش از اين تولد خاکي بر فاطمه (ع) گذشته است. امام صادق (ع) در پاسخ جابر که مي پرسد: چرا حضرت فاطمه (ع) را «زهرا» مي نامند، مي فرمايد: «آنگاه که خداي بلندمرتبه فاطمه را از نور بي کرانگي خويش آفريد، آسمان ها و زمين به نور زهرا تابناک شدند تا آنجا که فرشتگان نيز چشمان خود فرو بستند و بر عظمت خداي به سجده افتادند.»
(بحارالانوار 43 /12). و فاطمه را جز نام زهرا، نام هاي فراوان ديگري است مانند: صديقه، مبارکه، طاهره و... که هر يک بيانگر جلوه اي از تجليات بي شمار اين بانوي خدايي است. (بحار 43 /10)
او، «فاطمه» است چون آکنده از علم و دانش است و نيز از ناپاکي به دور است. (بحار 43 /13)
او، «صديقه» است زيرا راستگويي ويژگي برجسته اوست تا آنجا که عايشه نيز مي گويد: هيچ کس را راستگوتر از زهرا به جز پدرش نيافتم. (کشف الغمه 1 /463)
او، «مبارکه» است زيرا که نسل او در افزايش و فزوني است (بحار 43 /22)
او، «طاهره» است زيرا از هر پليدي پاک است (بحار 43 /15)
و قرآن نيز مي فرمايد: «انما يريدالله ليذهب عنکم الرجس اهل البيت و يطهرکم تطهيرا.» (احزاب/33)
او، «محدثه» است زيرا فرشتگان الهي بر او فرود مي آمدند و همان گونه که با مريم سخن مي گفتند با او
نيز سخن مي گفتند (بحار 43 /78)
او، «راضيه» است زيرا در همه دشواري ها شکيبايي کرد و به قضاي خداوندي راضي بود و نيز مرضيه است زيرا خداوند و رسول او از فاطمه (ع) راضي هستند. (بحار 43/10)
و او... آيينه تمامي خوبي ها و سرسلسله همه نيکي هاست. و شگفتا! از بزرگي زهرا و مکانت او نزد خداوند که رسول خدا (ص) درباره او مي فرمايد: «ان الله ليغضب لغضب فاطمه و يرضي لرضاها» خداوند از خشم فاطمه خشمناک مي شود و به خشنودي او خشنود مي شود (اعلام الوري، 149). يکي از برترين مقامات سالکان و عارفان توحيدي، مقام رضاست. عارف در اين مقام هر آنچه بر او مي رود، مي پسندد و بدان راضي است و در پي خشنودي خداوند، او نيز خشنود است. «رضي الله عنهم و رضوا
عنه» (مائده 119) خدا از آنها راضي است و آنان نيز از خداوند خشنودند. ولي بنگريد اوج مکانت زهرا (ع) را که خداوند در پي رضايت او راضي مي شود و در پي خشم او خشمناک مي گردد. اگرچه ذات خداوندي از هر گونه انفعال و تأثر از مخلوقات خويش، مبراست ولي چگونه است که خشنودي و خشم او در پي خشنودي و خشم فاطمه (ع) است و اين سير بازگفته در کلام رسول، بيانگر يگانگي رضايت و خشم او با رضايت و خشم خداوندي است و اين راز اتحاد، در ديگر فضائل و کمالات او و خاندان پاکش
نيز جاري و ساري است.
زهرا- سلام بي پايان خداوندي بر او باد- در کلام وحي الهي نيز جلوه هايي بس نوراني و تصاويري بس خيره کننده دارد. بنگريد به پرشمار روايات شيعي و غيرشيعي که برخي آيات قرآن را بر او منطبق دانسته و يا نزول آنها را در شأن فاطمه بيان کرده اند. امام صادق عليه السلام در تفسير سوره قدر مي فرمايد: «الليله فاطمه و القدر الله فمن عرف فاطمه حق معرفتها فقد ادرک ليله القدر»... (تفسير فرات الکوفي، 581). شب همان فاطمه است و قدر، خداست. پس کسي که فاطمه را آن گونه که هست بشناسد، شب قدر را درک کرده است. آيه تطهير، سوره کوثر، آيه نور، آيه مباهله و برخي ديگر از آيات، تصاوير وحياني خداوندي از زهرا و خاندان پاک اوست که پاره اي روايات معصومان حکايتگر آنها هستند. (نگاه کنيد به تفسيرالبرهان، نورالثقلين) و رسول خدا- صلي الله عليه و آله- نيز بارها و بارها تصاويري شگرف از اين آفتاب پرمهر با تعابيري بلند و قدسي در برابر چشم ديگران ترسيم کرده است. در جايي مي فرمايد: «فاطمه، پاره تن من و قلب من است» و نيز گاهي او را جاني که در بين دوپهلوي خويش است، معرفي
مي کند (کشف الغمه، 1 /466). «فاطمه بضعه مني و هي قلبي و روحي التي بين جنبي فمن آذاها فقد آذاني و من آذاني فقد آذي الله» (الانوار البهيه/20) و زماني او را مادر خويش مي شمارد (فاطمه ام ابيها).
گاهي مي فرمود: «فاطمه گران قدرترين انسان ها نزد من است». گاه دربرابر ديگران به احترام او مي ايستاد و فراوان مي شد که او را مي بوسيد و مي فرمود: «هرگاه مشتاق بوي بهشت مي شوم، فاطمه را مي بويم.» (همان/20) او دارنده مصحف است و از چشمه علم الهي سيراب و بر هر آنچه در تمامت هستي مي گذرد، آگاه است (بحارالانوار، ج43/80). زهرا نزديک ترين کس به رسول خداست. او همسر امير مؤمنان و مادر مهربان امامان است. او برترين زنان و سرور همه زن هاي گيتي از ابتداي خلقت تا پايان آفرينش است. او شبيه ترين انسان ها به رسول خدا از جهت گفتار و رفتار است (الانوار البهيه، 20) و اين همه و جز اينها، گوشه اي از فضائل اوست که به گفت آمده و در دسترس ماست.


 

                                پس از پدر

 

ولي دريغ و درد که با اين همه بزرگي، پس از مرگ پدر بر او چه گذشت؟ او که خود رنجديده سال هاي تبعيد و مهاجرت و جنگ و جهاد بود، اکنون دوباره در «غوغاي بيعت» در چه ستمي گرفتار است. از يک سوي، سوگ پدر با آن همه دلدادگي به او و از ديگر سوي، غم جانکاه ظلمي که بر علي (ع) مي رود. اين همه مردانگي و شکيب از اين بانوي بي نشان، حکايت از جاني ارجمند و ايماني کران
ناپيدا مي کند، که در پايان نيز جان خويش بر سر دين پايدار پدر نهاد.
آيا اگر آنچه بر فاطمه رفت در برابر ديدگان رسول خدا (ص) مي بود، چه مي کرد؟ آيا همان نمي کرد که با هبار بن اسود کرد؟ ابن هشام تاريخ نگار مشهور مي نويسد: «زينب دختر پيامبر (ص) همين که از مکه به سمت مدينه هجرت مي کرد تا خويش را به پدر برساند، قريش از هجرت او آگاه شدند و گروهي را در پي او روان کردند. هبار بن اسود براي ترساندن و بازگرداندن زينب، نيزه اي به سوي هودج او پرتاب کرد که باعث ترس او شد و به همين خاطر فرزندي که باردار او بود، از دست داد. رسول خدا (ص) پس از شنيدن اين خبر گروهي را براي رزم اعزام کرد و بدان ها دستور داد هر کجا هبار و همکار او را يافتيد بکشيد.» (سيره النبويه، ج 2 /654)
اکنون فاطمه در واپسين لحظه هاي حيات دنيايي خويش است، به تنها ياور خود و تنها ولي خدا سفارش مي کند:
«در مرگ من هيچ کس از آنها که به من ستم کردند خبردار مکن، آنان و ياوران آنها بر جنازه من نماز
نگزارند. مرا در شب به خاک سپار آنگاه که ديدگان همه به خواب است...» (الانوار البهيه، 22) و سپس در آخرين لحظه ها گريست و علي با دلي سوزان از او پرسيد: «اي بانوي من چرا گريه مي کني؟» فرمود: «گريه مي کنم به خاطر آنچه بر تو پس از من مي رود» و علي او را دلداري مي دهد و مي فرمايد: «همسرم! گريه نکن به خدا سوگند که اين ستم ها در کنار عنايات ذات خداوندي، بس خرد و ناچيز است.»

 

                                  وداع

 

 

 

پس از شهادت زهرا- عليها السلام- علي آن گونه کرد که فاطمه خواسته بود. تنها با دو پسر و دخترانش به همراهي فضه و اسما و تني چند از اصحاب خاص خود همانند سلمان و ابوذر بر او در تاريکي شب نماز خواندند و او را دفن کردند؛ همين که علي (ع) دستان خويش از خاک برگرفت، اندوهي سخت و جانکاه بر او هجوم آورد و اشک بر چهره اش جاري شد. رو به سوي محبوب ديرين خود حضرت محمد (ص) کرد و گفت: «سلام بر تو اي رسول خدا، سلامي از من و از دخترت که اکنون در کنار
تو آرميد، او که چه زود به تو پيوست.
اي رسول خدا من که در مرگ دخترت بي تاب شده ام و شکيبايي ام کم شده است. تنها آرام بخش من يادآوري بزرگي فقدان تو و مصيبت جانگداز توست آنگاه که من خود تو را در قبر نهادم... اي رسول خدا (ص) وديعه گرانبهاي تو اکنون به سوي خودت بازگشت و آنچه نزد من بود اينک پيش توست. ولي اندوه من هميشگي است و شب هاي من به بيداري خواهد گذشت تا اينکه من نيز نزد شما آيم و در سرايي که شماييد من نيز آرام گيرم. اي رسول خدا (ص) از دخترت بپرس و اصرار کن تا بگويد که چگونه امت تو دست در دست هم به او ستم کردند و باز از او بخواه تا بگويد و روزگار هنوز دور نشده و ياد تو هنوز زنده است... سلام بر شما هر دو، سلام وداع کننده اي که نه بدگمان است و نه ملول. اگر از قبر شما دور شوم به خاطر خستگي نيست و اگر بمانم به خاطر بدگماني به پاداشي که خداوند به صابران مي دهد، نيست.» (نهج البلاغه، خ، 202 الامالي، مفيد، ص 281)

 

 

منبع : برگرفته از نرم افزار ریحانه ((محصول مرکزتحقیقات حوزه علمیه قم ))

یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:آخرین دعا, :: 14:46 ::  نويسنده : جواد جوادی

آخرين دعاي فاطمه و مهر او بر امت اسلامي
فاطمه زهرا «عليها السلام» از طائفه ذاکرين خدا و نيايشگران هميشگي او بود.
در لحظه‏هاي واپسين دست بر دعا و زبان به ذکر خدا مشغول داشته بود امّا باز در اين آخرين دعا محبّت خدائي او مشمول شيعيان و پيروان اسلام بود و در حقّ گناهکاران و خطاپيشه‏گان امت اسلامي دعا مي‏کرد و طلب مغفرت براي آنان از بارگاه خدا داشت.
اسماء، همسر جعفر طيّار نقل مي‏کند که در لحظه‏هاي پاياني عمر حضرت زهرا «عليها السلام» متوجّه آن بزرگ زنان عالم بودم، ابتدا غسل کرد و لباسها را عوض کرد و در خانه مشغول راز و نياز با خدا شد.
جلو رفتم، فاطمه «عليها السلام» را ديدم که رو به قبله نشسته، و دستها را به سوي آسمان برآورده، چنين دعا مي‏کند:
قالَتْ: اِلهي وَ سَيِّدي اَسْئَلُکَ بِالذَّيِنَ اصْطَفَيْتَهُمْ وَ بِبُکاءِ وَلَدَيَّ في مُفارَقَتِي اَنْ تَغْفِرَ لِعُصَاةِ شيعَتِي وَ شيعَةِ ذُرِّيَتِي.
[پروردگارا! بزرگوارا! به حق پيامبراني که آنها را برگزيدي و به گريه‏هاي حسن و حسين در فراق من، از تو مي‏خواهم گناهکاران شيعيان من و شيعيان فرزندان مرا ببخشائي.

                                        

                                          آخرين روز!

پايان حيات شمع پيداست؛
و به گونه‏اي ديگر مي‏تابد؛
و شايد نيز فروزانتر!
و آن روز،
نيز، فاطمه، شمع وجودش،
در پيش چشمان مولاش علي، چنين مي‏نمود!
و خود نيز بدادش خبر که:
علي جان!
بدرود خواهمت گفت، اي جان من،
و نيز جهان را،
همين امروز!
وه! چه بي‏تاب شد علي!
و گويي که همه چيزش به سنگ مي‏خورد!
آه! فداي چشم‏هاش،
که اشک‏هاش،
چه با حيرت و شگفت فرومي‏چکيدند!
آري،
علي،
خوانده نبود،
اينجاي داستان را!
چه بايدش مي‏کرد؟!
و يا که مي‏توانست نمودن؟!
وايم! چه غريبانه گفت، همه را، که دمي چند تنهايشان گذارند،
تا که بنشينند،
و نيز بشنوند،
شنيدن‏هاي واپسين را!
و همه نيز چنين بنمودند،
و آن دم،
سقف بظاهر کوچک خانه فاطمه،
فاطمه را، و علي را، در زير چتر خويش ميزبان بود!
به ناگاه فاطمه‏اش گفت:
علي جان!
در اين کوتاه ايام بودن،
بودن من با تو،
با تو به «صدق» بودم،
و هيچ خيانت را ننمودم،
و نه مخالفتي،
نه چنين بوده است، آيا؟!
و علي آن نشسته‏ي شکسته،
در آن غروب غريبي،
که برايش گفتن، حتي اندکش، چه سنگين مي‏نمود، گفت: معاذ الله!!!
فاطمه جان!
پناه بر خدا!
تو کجا و خيانت؟!
تو کجا و خلاف؟!
به خدايم، که تو، بس گرامي بودي!
و چه خداي ترس!
و قد عز مفارقتک و فقدک!
فاطمه‏ام!
دوري،
جدايي،
از تو،
اي گرانمايه! بسي بر من گران است!
اما چه مي‏توانم کرد؟!
الا انه امر لابد منه،
امر خداوند است،
و نه از آن گريزي!
و قد عظمت وفاتک و فقدک،
فانالله و انا اليه راجعون!
فراق تو،
و فقدانت، چه سهمگين است!
و من به خداي پر مهر پناه مي‏آورم، از اين انبوه اندوه،
و چه سوگ بزرگي است، اين!
و آنگاه لرزان و پر ارتعاش فاطمه‏اش را گفت:
به يقين باش که علي مرد وفاست،
و به انجام خواهمش رسانيد آنچه مرا بازگويي،
و بر خواهش خويش نيز برمي‏گزينم،
گو که چه دشوار آيد!
آري، هر چه خواهي بگو، مي‏شنوم و مي‏شود!
و فاطمه‏اش نيز گفت:
ارزانيت بدارد خداي پر مهر، اي بزرگمرد!
آنهم شکوهمندترين پاداش‏ها!
علي جان!
مي‏خواهم تو را،
و به جد،
و بر آن نيز بسي اصرار، که:
نه «عمر»،
و نه «ابوبکر»،
و نه آنان که تابعند آنان را،
آري، هيچکدام،
در نماز،
بر پيکر من،
نبايست که حاضر آيند!
آه! دخترم، گفتم نماز!
هنوزم در ياد است،
غربت را،
همه‏اش،
که آن شب بنشسته بود، سينه علي را،
و گويي که نبود،
در خاطرش،
جز ياد آن قامت خم،
و ابروي‏وار فاطمه‏اش!
حيرتا!
گويي که محراب به فرياد بود!
و نبود علي را هيچ تحمل!
در نمازم خم ابروي تو در ياد آمد
حالتي رفت که محراب به فرياد آمد
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو ديدي، همه بر باد آمد
تمام!
اما، ناتمام!



یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:, :: 13:41 ::  نويسنده : جواد جوادی

گذري کوتاه بر زندگي حضرت فاطمه زهرا
آفتاب وجود زهراي اطهر - ام ابيها - در آخرين ساعات روز جمعه، بيستم جمادي
الاخري، سال دوم يا پنجم بعثت، از پيغمبر مکرم اسلام و ملکه عرب، خديجه کبري، در شهر مکه طالع گرديد. حضرت فاطمه (عليه السلام) دختري بود که به فرموده پيامبر (عليه السلام) نور وجودش قابل از آفرينش آسمانها و زمين، از نور با عظمت خداوند خلق گرديد و نطفه اش از سيب بهشتي بود هنگام تولد در حالي که نور وجودش خانه هاي مکه را نوراني ساخته بود و بر لب شکر خدا مي کرد پا بر عرصه دنيا نهاد. به شهادت قرآن، او از هر پليدي و عادات زنانه پاک و پاکيزه بود. قابله اش بهترين زنان بودند که پس از تولد، او را طيب و طاهر در قنداقه اي پيچيده و به مادرش تحويل دادند. حضرت فاطمه (عليه السلام) بسيار مورد علاقه پدر بوده و او را بسيار دوست مي داشت و درباره اش مي فرمود: من هر گاه مشتاق بهشت مي شوم فاطمه را مي بوسم. و نيز مي فرمود: فاطمة بعضعة مني... فاطمه (عليه السلام) پاره تن من است. آغاز زندگي حضرت عليه السلام در مکه با محاصره اقتصادي در شعب ابي طالب همراه بود که در پايان اين محاصره، عمر يکي از بهترين کسان حضرت، يعني مادر ايشان خديجه کبري عليها السلام به آخر رسيد. حضرت خديجه با وجود مهر و محبت فراوان نسبت به دختر، به فرمان الهي دار ممر را براي اسکان در دار مستقررها نمود و به سراي آخرت رهسپار شدند. پس از مادر، مهر او در خانه پدر سايه افکنده و بر چهره پدر که از فراق ابوطالب و خديچه و آزار کفار در هم مي شکست گل نشاط و اميد مي کاشت. حضرت فاطمه عليها السلام پس از چند سال زندگي پر مشقت و تحمل مشکلات فراوان در مکه، در سال دهم بعثت به سوي مدينه، شهري که پيغمبر عليه السلام بخاطر در امان ماندن از مشکرين به دستور خداوند هجرت کرده بود، رهسپار شد. حضرت زهرا عليها السلام در اول ذي الحجه، سال دوم هجرت، در حالي که هنوز9 سال از عمر شريفش نگذشته بود به همسري علي عليه السلام که حدود 25 سال داشت در آمد و در 21 محرم سال سوم هجرت که شب زفاف آن حضرت است، زندگاني مشترک خود با علي عليه السلام در روايت آمده است که: جبرئيل امين از سوي پروردگار ماءمور گشت تا در زمين او را به عقد علي عليه السلام که از قبل در آسمانها و در ملکوت اعلي بسته شده بود در آورد. در روايتي ديگر آمده است که اگر علي عليه السلام نبود هيچ يک از خلايق شايستگي همسري براي حضرت فاطمه را نداشتند. ازدواج آنها به فرموده قرآن، تلاقي درياي نبوت و امامت بود و رسول خدا عليه السلام در شب زفاف، بين اين دو دريا نشست و دست فاطمه را در دست علي عليه السلام گذاشت و واسطه تلاقي اين دو درياي عميق و مواج هدايت و ارشاد شد. نيکوترين ثمره اين تلاقي الؤ لؤ و المرجان يعني امام حسن و امام حسين عليه السلام بودند. فاطمه شمع خانه و حلقه وصل رسالت و امامت بود. هم عزيز پدر و هم محبوب همسر بود. 9 سال زندگي زناشوئي او با علي عليه السلام از خاطره هايي است که هيچ وقت از نظر علي مرتضي محو نمي شود. خانه آنها مهد تربيت و کانون عفت و عصمت بود که از اين کانون، فرزنداني همچون امام حسن، امام حسين، حضرت زينب، ام کلثوم عليها السلام بيرون آمدند. فاطمه زهرا عليها السلام داراي زهد و تقوي، فصاحت و بلاغت (نظم و نثر)، صاحب اذکار و صحيفه فاطميه، بزرگ بانويي است که با وجود مهيا بودن امکانات يک زندگي راحت و اشرافي، هرگز به سمتش نرفت و با تبعيت بي چون چرا از پدر تيعني پيغمبر اسلام و وصي او علي مرتضي عليه السلام به مقام سيدة انساء العالمين؛ سرور زنان جهان هستي مفتخر گشت. او باعنائم جنگي و هدايايي که برايش مي رسيد، خود و زندگي اش را زينت نمي داد و تمامي آنها را براي کمک به وضع فقرا و مستمندان خدمت پدر مي فرستاد. فاطمه عليها السلام در خانه شوهر براي پيشبرد زندگي مشترک، همرزم علي عليه السلام به تلاش و کوشش مي پرداخت و با دستهاي پينه بسته آسيا مي کرد و شخصا در آن زمان که نياز بود آب به دوش مي کشيد و از تحمل هيچ و نه زحمتي دريغ نمي فرمود. وقتي که فضه خادمه براي کمک در کارهاي خانه به منزل او آمد، کارها را با او تقسيم نمود و به نوبت، روزي او و روزي فضه به امر خانه مبادرت مي ورزيدند. حضرت فاطمه او و روزي فضه به امر خانه مبادرت مي ورزيدند. حضرت فاطمه عليها السلام هيچ وقت از شوهر تقاضايي نکرد و در علت آن مي فرمود: پدرم به من وصيت کرد که هيچگاه از شوهر تقاضائي نکنم، مبادا که از انجام آن برنيايد. فاطمه عليها السلام يکي از دو رکن امامت، پس ‍ از پيامبر عليه السلام با تمام وجودش به دفاع از حريم ولايت پرداخت و با تحمل مشقات فراوان، سيلي نا محرمان، سرانجام خود و فرزند عزيزش ‍ رادر اين راه ايثار نمود. فاطمه عليها السلام دنيايي از شرم و عاطفه، به قدري محبوب بود که خجالت مي کشيد به شوهرش وصيت کند و حتي فشاري که از در خانه به پلويش رسيده بود، مدتها کتمان کرد و به علي عليه السلام نگفت. سرانجام در سيزدهم جمادي الاولي يا سوم جمادي الاخري سال 11 هجري در سن هجده سالگي، مابين نماز مغرب و عشاء به جوار حق شتافت و به فرموده امام صادق عليه السلام، 75 روز پس از رحلت رسول خدا عليه السلام در اثر فشار روحي و جسمي، علي عليه السلام را تنها گذاشت و به جوار حق شتافت. قبر شريفت در مدينه منوره در سه محل کنار قبر پيامبر عليه السلام قبرستان بقيع، و بين قبر و منبر پيامبر مطاف ملائکه مقرب الهي است. چه خوب سروده است:

زيتونة عم الوري برکاتها 
مشکاة نور الله جل جلاله

فاطمه عليها السلام فانوس نور خداوند عزوجل و زيتوني مي باشد که برکاتش همگان را فرا گرفته است.

لما تنزلت اکثرت کثراتها 
هي قطب دائرة الوجود و نقطة

او قطب دايره هستي و نقطه اي (مرکزي) است که هنگامي که نازل شد کثرت فراوان پيدا کرد.

هي عنصر التوحيد في عرصاتها 
هي احمد الثاني و احمد عصرها

او احمد دوم و ستوده ترين مردم دوران خويش است. او در ميدان يکتاپرستي اصل و اساسي آن است.

شناسنامه حضرت فاطمه
نام: فاطمه عليه السلام، زهراء...
شهرت: سيدة نساء العالمين کنيه: ام ابيها تن اءم الحسن، اءم الحسين و... نام پدر: احمد، محمد... نام مادر: خديجه کبري دختر خويلد تاريخ تولد: 20 جمادي الاخري روز تولد: جمعه محل تولد: مکه مکرمه تاريخ ازدواج: سال دوم هجري در سن 9 سالگي نام همسر: علي بن ابي طالب. فرزندان ذکور: حسن، حسين و محسن فرزندان مؤ نث: زينب و ام کلثوم نام ماماها: چهار زن برگزيده آسيه، مريم، حوا و کلثوم نام پرستاران: ده حورالعمين بهشتي و فرشتگان تاريخ شهادت: 13 جمادي الاولي يا سوم جمادي الاخري محل دفن: مدينه منوره
اسمها، لقبها و کنيه هاي آن حضرت
اسمها: فاطمه، صديقه، مبارکه، طاهره، زکيه، راضيه، مرضيه زهرا، و محدثه
. کنيه ها: کنيه هاي مشهور آن حضرت عبارتند از: ام ابيها. ام النبي ام الحسن، ام الحسين، ام المحسن، ام السبطين،ام الائمه. لقبها: بعضي از لقبها عبارتند از: سيده، انسيه حوراء نوريه، حانيه، کريمه، رحيمه، قانعه، قوامه، عقيله، فهيمه، رئوفه، محرمه، منصوره، جميله، جليله، صابره، شريفه، عفيفه، شهيده، حکيمه، مطهره، عطوفه، زاهده بتول و عذراء [1] .
پدرش محمد مصطفي عليه السلام در خانم انبياء است و در وصفش همين بس، که خداوند درباره اش فرمود: يا احمد لو لاک لما خلقت الافلاک. اي احمدد اگربخاطر تو نبود جهان هستي را نمي آفريدم. او آخرين فرستاده از سفراي الهي،عقل کل و هادي سبيل است. رمز خلقت و آفرينش افلاک و انجم به برکت وجود اوست و در سايه بعثت او نظام اسلامي رشد کرد و بشر به سعادت واقعي رسيد. او مرديپاکدامن و امين مکه بود که خداوند او را بر همه جهانيان بلکه بر همه انبياء و اوصياء برتري داد. مادرش زن سرشناس عرب، خديجه کبري، از خانداني بود که اغلب اعضايش متفکر و صاحب مقامات علمي بودند. خديجه کبري، از خانداني بود که اغلب اعضايش متفکر و صاحب مقامات علمي بودند. خديجه از قبيله قريش، صاحب مال و ثورت بسيار، داراي صفات عالي و در خور نام زکيه، پناه زنان و دختران بي پناه بود. به گونه اي که بدين خاطر ام الاء يتامش؛ مادر يتيمان مي خواندند. او پس از مرگ همسر اول و به قولي همسر دوم به علت ثروت و شهرت و پاکدامني و طهارت، خواستگاراني بسيار داشت ولي به همه آنها پاسخ منفي مي داد، اما چون محمد عليه السلام را فردي امين و راستگو يافته بود و آثار عظيمي از نجابت و عزت در او سراغ داشت، خود به وسيله پيام رساني به او پيشنهاد ازدواج داد و تقاضاي همسري با او را کرد. خديجه به او گفت: اي پسر عم! به خاطر خويشاوندي و نزديکي تو با من و داشتن شرافت، امانت داري، اخلاق خوش و صدق در سخن، به تو رغبت دارم و خواستار ازداوج با تو شده ام. او با مال و ثروت خود از دين محمد حمايت کرد و به جايي رسيد که خداوند به وسيله جبرئيل براي او سلام مي رساند. پيامبر عليه السلام او را بسيار عزيز مي داشت و درباره اش مي فرمود: خديجه دختر خويلد از جمله چهار زني است که به کمال رسيده اند.
برادران و خواهران حضرت
در احوالات فرزندان رسول خدا عليه السلام آمده است: آن حضرت داري سه يا چهار
فرزند پسر و چهار دختر بود. پسران آن حضرت عبارت بودند از: 1- قاسم: قبل از بعثت به دنيا آمد و پيش از بعثت نيز از دنيا رفت و به همين جهت کنيه رسول خدا عليه السلام ابوالقاسم بود. 2- عبدالله: اين فرزند نيز که در کودکي از دنيا رفت، همنام پدر بزرگوار پيغمبر عليه السلام بود. به او طيب هم مي گفتند. 3- ابراهيم: در مدينه متولد شد و پس از يک سال و شش ماه و نبار روايتي پس از يک سال و ده ماه از دينا رفت.
اما دختران پيامبر
1- زينب: دختر بزرگ رسول خدا عليه السلام بود که به عقد پسر خاله اش ‍
ابوالعاص بن ربيع در آمد. از او يک دختر و يک پسر متولد شد که دخترش امامه به وصيت حضرت زهرا عليها السلام به عقد علي عليه السلام در آمد. 2- ام کلثوم: برخي گفته اند: هم نام مادر رسول خدا عليه السلام آمنه بوده، که پيامبر او را به عثمان بن عفان تزويج کرد، ولي قبل از مراسم عروسي از دنيا رفت. 3- رقيه: پس از رسيدن به سن بلوغ، پيامبر عليه السلام او را به عقد عتبة بن ابي لهب در آورد. عتبه به علت دشمني با رسول خدا عليه السلام رقيه را از خانه اش بيرون کرد و پس از مرگ عتبه، رقيه به عقد عثمان بن عفاف در آمد. 4- فاطمه زهرا عليه السلام: نسل رسول خدا عليه السلام از اين دختر است. پس از رسيدن به سن بلوغ به عقد علي عليه السلام در آمد و از اين ازدواج داراي چهار فرزند گرديد. [1] .
شخصي از حسين بن روح - يکي از نواب امام زمان (عجل الله تعالي فرجه الشريف) - پرسيد: رسول خدا عليه السلام چند دختر داشت؟ گفت چهار دختر: پرسيد: کداميک از همه با فضيلت ترند؟ جواب داد: فاطمه عليها السلام پرسيد: با اينکه او از همه فرزندانش کوچکتر بوده و کمتر مصاحبت رسول خدا عليه السلام را درک کرده، چرا او با فضيلت تر است؟ حسين بن روح جواب داد: به سبب دو خصلت که خداي سبحان مخصوص او گردانيده وبد: يکي اينکه او وارث رسول خدا عليه السلام بود و ديگري اينکه نسل رسول خدا عليه السلام از ذريه اوست و خداوند سبحان اينها را به او ارزاني نداشت مگر به خاطر اخلاصي که در نيت داشت. [2] .
فاطمه عليها السلام در رابطه با اخلاص مي فرمايد: من اصعد الي الله خالص عبادته اهبط الله عزوجل اليه افضل مصلحته [3] .
کسي که عبادت خالصانه خود را به سوي خدا فرستد، پرورگار بزرگ ترين مصلحت او را به سوي او خواهد فرستاد.
 

یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:, :: 13:38 ::  نويسنده : جواد جوادی

و نيز شنيدم:

در لحظه‏ي آخر که اميرالمؤمنين عليه‏السلام مي‏خواست بندهاي کفن زهرايش را ببندد، فرزندانش را صدا کرد تا آخرين توشه را از مادرشان برگيرند. فرزندانِ زهرا عليهاالسلام همگي خود را روي بدن آزرده‏ي زهراي اطهر عليهاالسلام انداختند. گويي جبرئيل آيه‏ي «نور علي نور [1] » را تلاوت مي‏نمود.

مادرشان نيز دو دست از کفن بيرون آورده و آنان را به خود فشرد و چنان آهي از سينه‏ي او برخاست که تا ملکوتيان را آشفته کرد.اکنون اين مولايمان اميرالمؤمنين عليه‏السلام- که جان و دلم و تمام هستيم فداي او باد- است که همچون کوهي از صبر و استقامت در مقابل بدن زهراي خود براي نماز ايستاده و امام حسن و امام حسين عليهماالسلام و نيز سلمان و ابوذر و منِ مقداد و عمار و دو سه تن ديگر پشت سرِ آن حضرت ايستاده‏ايم.ما چند نفر در آن لحظات نمي‏دانستيم آيا در عرش هستيم يا در زمين! آيا مَلک هستيم يا از بشر؟ اين چه مقامي است که امشب خداوند به ما ارزاني داشته:نيمه‏ي شب،نماز بر بدن ناموسِ پروردگار فاطمه‏ي زهرا عليهاالسلام،به امامت اميرالمؤمنين عليه‏السلام!!اي کاش در همان حال جان مي‏سپرديم تا همان‏گونه محشور شويم.نماز که تمام شد، بدن مطهّر فاطمه‏ي زهرا عليهاالسلام را به دوش گرفتيم. بدن آن حضرت طبق وصيّتش ميان تابوتي پوشيده بود تا حجم بدن او ولو پس از شهادت و در دلِ تاريک شب آن هم نزد ما پيدا نباشد!همه به طرف قبرش به راه افتاديم. همان قبري که بايد مخفي مي‏ماند و احدي از آن مطلّع نمي‏گشت و نخواهد گشت.و اين مولايمان اميرالمؤمنين عليه‏السلام است که اين گونه بي‏تابي مي‏کند. شاخه‏ي خرمايي را آتش زده و ما در زير نور آن تابوتِ فاطمه عليهاالسلام را حمل مي‏کنيم، گويي عرش را بر دوش گرفته‏ايم.کنار قبر فاطمه تابوت را بر زمين گذارديم. مولايمان آمد تا فاطمه‏اش را دفن نمايد. ولي هيچ مَحرمي نبود تا داخل قبر شود و بدن فاطمه را بگيرد، مگر فرزندانش حسن و حسين عليهماالسلام و اين دو هم که هفت ساله و شش ساله بودند.در همين حال بود که دو دست از داخل قبر نمايان گشت که گويي دستان رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله بود و بدن مطهّر فاطمه زهرا عليهاالسلام را از مولايمان گرفت.ديگر عليِ مظلوم فاطمه‏اش را به خاک سپرده بود و کم‏کم روي قبر فاطمه‏اش را مي‏پوشاند تا تمام شد و خاک از دستهايش سِتُرد...ناگهان:

کوه غم و يک دنيا غربت و مظلوميّت يک باره در دلش فروريخت و اين در چهره‏ي او خوب نمايان بود.از همان جا رو به قبله رسول‏اللَّه صلي اللَّه عليه و آله ناليد:«سلام بر تو اي رسول‏اللَّه صلي اللَّه عليه و آله...، وديعه‏اي که به من سپرده بودي به تو بازگشت و امانت از من گرفته شد، و به راستي غم پيامبر چه غمي است و بعد از غم پيامبر غم بتول (فاطمه)...».مولايمان همچنان مي‏سوخت و مي‏دانست که سي سالِ ديگر نيز بايد بسوزد و دَم نزند. بايد همچون شخصي که خار در چشم دارد و استخوان در گلو زندگي نمايد و صبر کند.مولايم پس از آن بر سرِ قبر زهرايش دو رکعت نماز خواند و صورت بر قبر فاطمه گذارد تا خدا نيز در اين مصيبت به او کمک کند.سپس در بقيع چهل صورت قبر درست نمود تا قبر فاطمه عليهاالسلام کاملاً مخفي بماند و هيچ‏کس نشاني از آن پيدا نکند.

آن شب تمام شد. شبي که به قدر هزار سال به درازا کشيد. طَرَفهاي صبح که از خانه‏ي اميرالمؤمنين عليه‏السلام مي‏آمدم به ابوبکر و عمر برخورد کردم که از همه زودتر براي تشييع فاطمه عليهاالسلام به طرف خانه‏اي که آتش زده بودند مي‏رفتند:

- مگر نمي‏خواهي در تشييع فاطمه شرکت کني؟

گفتم: ديشب بر فاطمه عليهاالسلام نماز خوانديم و دفنش نموديم.

و اين عمر بود که ديوانه‏وار رو به رفيقش ابوبکر نمود:

- به تو نگفتم اينان کار خود را مي‏کنند؟

سپس از شدّت غيظ مرا به کتک گرفت!

من، سراسر آتش گرفته بودم. نه براي خودم، براي اينکه تازه دانستم اين دست و اين قساوت چگونه به فاطمه‏ي حوريّه جسارت نموده و چرا

در اين مدّت کم بانوي هجده ساله روز به روز آب و آب‏تر شد تا به شهادت رسيد.

دانستم چرا مولايم علي عليه‏السلام هنگام غسلِ فاطمه‏اش آن گونه مي‏سوخت و اشک مي‏ريخت. پس از جان و دل لعنتش کردم و رو به قبله همگان نموده و گفتم:

«بدانيد دختر پيامبر از دنيا رفت در حالي که در اثر ضربات شما از سينه‏ي او خون جاري بود. من که نزد شما پايين‏تر از آنانم».

آن دو (ابوبکر و عمر) گويي اصلاً جنايتي را از آنها بازگو نکرده‏ام مقابل درِ خانه‏ي مولايم ايستادند و عمر در ميانِ جمع فرياد کشيد:

«اي بني‏هاشم! حسد قديميتان نسبت به ما را ترک نمي‏کنيد؟...، به خدا قبرِ فاطمه را نبش مي‏کنيم و بر او نماز مي‏گذاريم».

سپس خود به راه افتاد و مردم همچون گلّه‏اي گوسفندِ کور که گرگ را هم نمي‏شناسند به دنبال او و به طرف آتشِ غضب خداوند و اوليائش راه افتادند.

و من مات و متحيّر از اين همه وقاحت و بي‏شرمي ولي ساکت در برابر مولا و امامم اميرالمؤمنين عليه‏السلام که او خود همه چيز را مي‏داند.

بقيع جولانگاه عمر شده بود. آمده بودند تا قبرها را بشکافند و بدن فاطمه‏اي که خود شهيدش نمودند را بيابند و بر او نماز گذارند، و براي رعايت حجاب! عدّه‏اي زن آورده بودند!؟

از ميان اين جمعيّت يک نفر هم نبود بگويد: مگر تا همين ديروز

شما نبوديد مي‏خواستيد فاطمه را با خانه‏اش به آتش بکشيد و کشيديد. همين عمر مگر نبود آن چنان صورت فاطمه عليهاالسلام را مجروح نمود؟! آيا آيه‏ي حجاب پس از آتش زدنِ در و به خانه ريختن و يا غصب فدک و قضيّه‏ي کوچه... نازل گشته، و يا حرمت و عزيز بودن فاطمه عليهاالسلام فقط مخصوص بعد از شهادتِ اوست؟! چرا تا زنده بود اين قدر عزير نبود؟ بلکه آن قدر مظلوم شد و روز به روز مظلومتر و هر روزه شکسته‏تر. مگر از شهادت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله چقدر مي‏گذرد؟!!آري، در بقيع ابوبکر سر مي‏جُنباند و عمر هياهو مي‏کرد و مي‏خواستند کارِ خود را شروع کنند که ناگهان شخصي دوان دوان آمد:

- دست نگاه داريد. علي بن ابي‏طالب به سوي بقيع مي‏شتابد.همه بُهت‏زده چشم به سوي راهِ بقيع داشتند و سياهيِ مولايم که از دور نزديک و نزديک‏تر مي‏شد و بالاخره آمد.ولي چه علي. قبايِ زردِ مخصوصِ جنگش را به تن نموده، رگهاي گردن متورّم گشته و شمشير ذوالفقار در کمر فرياد برآورد:«اگر دست به يکي از اين قبرها بزنيد زمين را از خونتان سيراب مي‏کنم».و خود خيره ماند تا دستِ چه کسي به طرف زمين دراز مي‏شود.ولي هيچ. فقط صدايي با ترديد که رگه‏هاي ترس از آن مشخص بود براي آخرين امتحانِ علي عليه‏السلام که آيا اين بار نيز دستِ او با وصيّتِ پيامبر صلي اللَّه عليه و آله بسته است يا نه به گوش رسيد:«چه مي‏گويي اي اباالحسن. به خدا قبر فاطمه را مي‏شکافيم و بر او نماز مي‏گذاريم».صدا صداي عمر بود. مولايم علي عليه‏السلام آمد و گريبانِ او را گرفت و او را بر زمين کوبيد و روي سينه‏اش نشست.به خدا قسم اگر رفيقش ابوبکر به دادش نمي‏رسيد همانجا مولايم اسلام بلکه جهانيان را از شرّ عمر خلاص نموده بود. ولي ابوبکر جلو آمد و حضرت را قسم داد و عذرخواهي نمود و قول داد که ما کاري با قبر فاطمه عليهاالسلام نداريم.اميرالمؤمنين عليه‏السلام برخاست و به خانه‏اش بازگشت و هر کس نيز به راه خود رفت و ديگر هيچ‏گاه و هيچ‏کس از اين موضوع سخن نگفتند.آري، قبر فاطمه عليهاالسلام مخفي ماند و همچنان خواهد ماند تا قيامت.و منِ مقداد و رفقايم: سلمان و ابوذر و عمّار و حذيفه و... تا ابد سر بلند نموده و افتخار مي‏نمائيم:ما بوديم نماز بر فاطمه عليهاالسلام خوانديم و ما بوديم که زير تابوت او رفتيم، و هم دفنِ او شرکت داشتيم.

محمد انصاري زنجاني.

1420 قمري- 1378 شمسي

پایان

یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:, :: 13:34 ::  نويسنده : جواد جوادی

من زينبم، اينجا مسجد جدّم رسول‏اللَّه است، و حدود يک ماه پس از او.

تا به حال اين‏گونه مادرم به مسجد نيامده بود.

چندي پيش مادرم در بستر بيماريَش در خانه بود که ناگهان نمايندگانش در فدک آمدندو خبر دادند ابوبکر آنها را از فدک اخراج نموده و خود با نيرنگ فدک را صاحب شده است.

واضح بود که غصب فدکِ مادرم تنها غصب يک باغستان عظيم نيست. بلکه دشمنان در پسِ پرده‏ي آن فراوان قصدهايي دارند و هزاران فتنه. اکنون هم مادرم به مسجد مي‏رود تا در کنار بازستاندن حقّش تمام نقشه‏هاي آنان را برملا کند و براي آخرين بار با اين مردم و سر کرده‏اشان ابوبکرِ بر منبر نشسته سخن گويد و بگويد آنچه از جانب خدا وظيفه دارد. مي‏خواهند بپذيرند يا نپذيرند که قبول نکردنِ اين مردمِ منافق خود بهترين علامتِ عصمت مادرم و گفته‏هايش است.

ولي من حجاب مادرم را خوب ديده‏ام که هرگز اينگونه به مسجد

نخواهد رفت. پس دستور داد پرده‏اي نصب کردند و خود در ميان عدّه‏اي از زنان به راه افتاد در حالي که قامت خود را نمي‏توانست راست بگيرد و لباسش زير پايش مي‏رفت و من هم با او بودم. يعني او مرا با خود بُرد و همه به پُشت پرده رفتيم.

مسجد پُر است از جمعيّت و همه مُستَمِعين منبرِ ابوبکر!

همين که رسيديم مادرم زهرا از دل و چنان ناله‏اي کرد که قلبم را لرزاند و همه‏ي اهل مسجد را به گريه درآورد، آن هم آن مردم را. مثل اينکه به ياد جدّم رسول‏اللَّه افتادند.

مادرم، صبر کرد تا همه ساکت شدند. تا خواست سخن شروع کند باز صداي گريه‏ي مردم بود که در مسجد پيچيد، و اين چند مرتبه تکرار شد.

تا بالاخره آرام شدند و مادرم خطابش را شروع نمود:

«أبتدي بحمد من هو أولي بالحمد والطول والمجد ألحمداللَّه علي ما أنعم و...».

صد حيف که چه معصومه‏اي و چه کلماتي براي چه کساني و چه قلب‏هايي.

ولي نه، مادرم اگر تنه براي آن مردم و آن دو نفر (ابوبکر و عمر) و تنها گرفتنِ فدکش بود که به مسجد نمي‏آمد و خطبه نمي‏خواند.

مادرم خطبه مي‏خواند تا خطبه‏ي پدرش پيامبر در غدير خم را- که دو ماه و اندي پيش در بازگشت از مکّه خواند- تفسير نمايد.

مادرم فاطمه خطبه مي‏خواند تا آيندگانِ امّت و قيامت بدانند

عصمت در کيست و ولايت چيست. بدانند ظلم يعني چه و بدتر از ابليس يعني که.

مادرم زهرا سخن مي‏گفت تا مسلمانان بلکه جهانيان بدانند خلافتي که از پدرم اميرالمؤمنين علي غصب شده همه‏ي پايه‏هاي آن و حتّي منبع ماليِ آن بر روي نفاق و دزدي است.

بدانند اين غاصبين مقامي را از اهلش گرفتند که ديگر باز پس نخواهد آمد مگر به دستِ منتقمِ ما اهل‏بيت.

مادر عزيزم خطبه مي‏خواند تا منِ زينب را که همچون او به ناچار و از روي اضطرار در بازار کوفه و پس از شهادت برادرم حسين سخن مي‏گويم درس داده باشد و بياموزد که چه بگويم و چگونه شاگردانِ اينان را مفتضح سازم.

مادر معصومه‏ام خطبه مي‏خواند تا يک دنيا معارف و حقايق را به بزرگان بشر بياموزد.

و مادر مظلومه‏ام خطبه مي‏خواند تا فدکش را بگيرد و حقِّ غصب شده‏اش را بازگرداند.

اين منم که خطبه‏ي مادرم را از ابتدا تا انتها حفظ نموده‏ام و به نسل‏هاي آينده مي‏رسانم که اين کار در اين سنّ تنها از من برمي‏آيد و بس.

مادرم ابتدا حمد و ثناي خداوند را نمود و سپس مبعوث شدن جدّمان رسول‏اللَّه را يادآور شد و از آن پس:

رو به مهاجرين و انصار نمود و آنان را متوجه مقام ولايت و اهل‏بيت نمود و گفت از تقوا و ايمان و مختصري وظايف که همه گوشه‏اي از علمِ بي‏مُنتهاي او بود. سپس فرمود:

«اي مردم، بدانيد من فاطمه‏ام و پدرم محمّد است، کلام اوّل و آخر من اين است،...».

از زحمات پدرش در راه تبليغ رسالت گفت که آن مردم خود همه را شاهد بودند، چه در مکّه و يا در مدينه.

و از زحمات همسرش و پدرم اميرالمؤمنين در جنگ‏ها گفت.

سخن که بدينجا رسيد از رفتار مردم پس از شهادت پيامبر گفت و اينکه چرا اين مردم اينگونه کرده‏اند.

...

مادرم همچنان سخن مي‏گفت و آن مردَکِ بر منبر نشسته که از ابتدا انتظار داشت مادرم از فدکش گويد، تا به حال متحيّر مانده بود که فاطمه‏ي زهرا چه مي‏گويد. او خوب مي‏دانست که مادرم اينها را مي‏گويد تا بفهماند اقدام به غصب فدک تنها براي غصب ثمره‏ي باغي نيست، بلکه براي از بين بردن اين معارف و مطالب است که بازگو مي‏کند و هم برايِ غصب خودِ فدک.

مادرم که تا بدينجاي سخنش ريسيده‏هاي سقيفه را خوب بازکرده بود، از فدکش نيز گفت:

«اي پسر ابي‏قُحافه (ابوبکر)، آيا در کتاب خداست که تو از پدرت ارث ببري ولي من از پدرم ارث نبرم؟ مطلبي تعجّب‏آور و متحيّرکننده آورده‏اي که از روي جرأت بر قطعِ رحمِ رسول‏اللَّه و شکستنِ پيمان چنين اقدامي کرده‏ايد!...».

ديگر مثل اينکه دلِ مادرم به تنگ آمده بود. پس خطاب به پدرش درد دل‏هايي نمود.

مردم، در تمام اين مدّت مات بودند و گوش فرامي‏دادند. آيا اين پيامبر است که زنده شده و يا جبرئيل مستقيماً با آنان سخن مي‏گويد؟! که صداي مادرم قلبشان را لرزاند:

«...، اين چه سُستي است در ياريِ من و چه ضعفي است در کمک به من و چه کوتاهي است درباره‏ي حقّ من و چه خوابي است که در مورد ظلمِ به من شما را در ربوده است؟...»

و گفت آنچه آنان با ما کرده بودند و يا تماشاگر بودند.

توبيخشان کرد که چرا بپا نمي‏خيزيد و اينگونه زبون‏وار و متملّق‏گونه سر خم مي‏نمايند و دستِ ناحقّ مي‏فشارند. چرا تا اين حدّ راضي به حق‏کُشي و حقيقت‏پوشي‏اند؟ گفت کسي که دختر پيامبر را عزيز ندارد بر اوست عار و عذابِ خداوند. و باز هم از فرموده‏هاي پدرش درباره‏ي خودش را بيان کرد و در اين مدّت مهر سکوت بر دهان همه خورده بود. تا مادرم ساکت شد.

مادرم که ساکت شد از بالاي منبر صدايي آمد که دورويي و حيله‏اش را با چشم هم مي‏شد ديد و از پشت پرده دانستم صداي ابوبکر است:

شروع به تعريف از مادرم نمود و اين کارِ هميشگي او بود، آرامش با نفاق. گريه‏ي با تزوير و اظهار محبّت با خيانت.

سپس براي اينکه غصب فدک را شرعي! و قانوني جلوه دهد، حديثي را عنوان کرد که:

«ما گروه انبياء ارث بُرده نمي‏شويم (کسي از ما ارث نمي‏بَرَد)، آنچه از ما مي‏ماند صدقه است».

ولي ندانست با مادرم يعني فاطمه‏ي زهرا سخن مي‏گويد و او برتر از

انبياست. مادرم با خواندن چند آيه درباره‏ي ارث بُردنِ انبيا همچون حضرت داوود کلام آنان را باطل کرد و جوابشان را داد و جهالت آنان را بر ملا نمود.

کار که اينگونه شد آن معدنِ نيرنگ حيله‏اي ديگر ريخت و اين بار حرف از مردم به ميان آورد که من براي اينان چنين نمودم و همه به غصبِ فدک راضيَند. مادرم چون چنين شنيد و مي‏دانست مردم همه بدَشان مي‏آيد فدک غصب شود، از اين پس آنان را توبيخي سخت نمود. چون در ميان مردم بسياري بودند که کينه‏ي بخشش فدک از سوي پيامبر و به امر خداوند به مادرم فاطمه را به دل گرفته بودند. کينه و حسد از اين موهبت الهي.

و مادرم از مسجد بيرون آمد در حالي که حجّتِ الهي را بر همگان تمام نموده بود و خود بي‏رَمَق به خانه بازگشت.

اکنون چند روزي از حادثه‏ي مسجد مي‏گذرد.

براي آخرين اتمام حجّت و اينکه مبادا هيچ‏گونه بهانه‏اي بياورند که ما ندانستيم و نمي‏خواستيم چنين شود، مادرم همراه برادرم حسن نزد غاصب فدک (ابوبکر) رفت و با او احتجاجي سخت نمود. آن چنان سخن گفت که او مجبور شد فدک را به صورت نوشته‏اي باز پس دهد، و مادرم همراه با سَنَد فدک و دست در دست برادرم حسن از نزد او خارج شد.

اما:

هنوز چيزي از راه نيامده بود که غاصبِ دوّم (عمر) از مقابل نمايان

شده بود. اينها را بعد من فهميدم. عمر آمده بود و گويا اين بار نيز از سوي خودِ ابوبکر مأموريّتي داشت. چون از مادرم سوال نموده بود از کجا مي‏آيي، و اين سؤال هيچ معنايي ندارد مگر اينکه او سابقه‏اي از قضيّه داشته باشد!

مادرم گفته بود از خانه‏ي ابوبکر مي‏آيم و از بازستانيِ فدکم. عمر سند نوشته شده‏ي ابوبکر را خواسته که مادرم نداده بود و او چون به هر صورت بايد اين سند را مي‏گرفت چنان...!

نمي‏دانم بگويم يا نه؟ ولي بگذار بگويم. بگذار بنالم و همه‏ي عالم بشنوند چه کساني با مادرمان و دختر پيامبر چه کردند. پس با اينکه از عُمق درون مي‏سوزم فرياد مي‏زنم:

چنان به صورت مادرم سيلي زده بود که مادرم به يک طرف افتاده بود، سندِ فدک به سوي ديگر و برادرم حسن آن طرف و گوشواره‏ي مادرم آن سوتر.

و اين باباي مظلومم علي است که از پشت در مرتّب سَر مي‏کشد و انتظارِ بازگشت مادرم را دارد.

نمي‏دانم. حتماً برادرم حسن مادرم را به خانه رسانده بود.

مادرم، چون از راه مي‏رسد از ماجراي کوچه و ديگر قضايا هيچ نمي‏گويد. تنها سؤال مي‏کند که چرا پدرمان اينگونه زانوي غم بغل نموده و حقّش آنگونه غصب مي‏شود. آخر تا اين حدّ صبر و تحمّل و دست نگهداري...؟!

پدرم مظلوممان هم خاطر او را به دست مي‏آورد و اينکه فعلاً بايد صبر نمود. خوب به ياد دارم مادرم که از راه رسيده چادرش خاکي بود و

از آن روز به بعد هميشه از ما کودکانش و پدرمان روي خود را مي‏پوشاند!!و ديگر مادرمان زمين‏گير شد.آري، فدک اينگونه رفت.دل مادرمان شکست و اين دلِ شکسته هيچگاه بازنگشت و راضي نشد. مادرم فاطمه‏ي زهرا تا آخرين لحظات نفرين و غصب بر غاصبين خلافت و فدک داشت و همان‏گونه چشم از اين جهان بست.من راضيه‏ام، اينجا خانه‏ي من است، و مدّتي از شهادت پدرم مي‏گذرد.از آن روزي که به درِ خانه‏ام ريختند و گفتم که چه کردند روز به روز شکسته‏تر مي‏شوم.گريه امانم نمي‏دهد و به هيچ طرف نمي‏توانم بنگرم.اين سو درِ خانه است و پشتِ در که مرا به ياد طفل نازنينم «محسن» مي‏اندازد.آن طرفِ خانه فرزندان زانو بغل گرفته‏ام‏اند که بي‏صدا اشک مي‏ريزند.

آن سوتر قبر پدرم است، در مسجد هم نامردان و دشمنان همسرم و از همه دردناکتر چهره‏ي غم‏بار همسرم اميرالمؤمنين. اين روزها چروک‏هاي پيشانيَش کاملاً پيداست که او دو چندانِ من مصيبت دارد.

او به اضافه‏ي همه‏ي اينها مرا هم مي‏بيند که در بستر افتاده‏ام و تمام کارهايم را با يک دست انجام مي‏دهم! مي بيند که وقتِ برخاستن چگونه برمي‏خيزم و هميشه به يک پهلو مي‏خوابم و مي‏بيند چگونه مي‏گريم و خود نمي‏تواند کاري انجام دهد که پيامبر چنين دستورش داده است.ولي دلخوشيِ من اين است که تا به حال نگذارده‏ام روي مرا ببيند. هرازگاه که او يا هر کدام از فرزندانم داخل مي‏شوند رويم را مي‏گيرم تا لااقلّ غصّه‏ي اين يکي را نخورند. آخر رويم کاملاً کبود شده و چشمم آسيب ديده و گوشم هم.

آري، اين است حال و روز خانه‏ي من و کار شب و روز من آه و ناله، گريه و اشک و غصّه و درد.

صبح و ظهر و شب و همه وقت مي‏گريم و مي‏نالم.آن قدر مي‏گريم که با اين مدّت کم گريه کردنم مرا يکي از گريه‏کنندگان عالَم- که پنج نفرند- مي‏دانند، تا اينکه روزي:همسرم را مي‏بينم که با هزار زحمت مي‏خواهد کلامي را بگويد و نمي‏گويد، تا بالاخره چنين بيان مي‏نمايد:فاطمه‏ام، مردم مدينه به من مي‏گويند گريه و زاريِ فاطمه استرحت را از ما گرفته است. به او بگو يا روز گريه کند يا شب.و من هيچ تعجّب نمي‏کنم.

از مردمي که چند روزِ قبل- که تازه پدرم را به خاک سپرده بوديم- به خانه‏ام ريختند و آن چنان کردند و با همسرم آن‏گونه نمودند و جز سلمان و ابوذر و مقداد و عمّار همه از او برگشتند و مرتدّ شدند و تنهايش گذاردند، ديگر اين حرف‏ها تعجّبي ندارد و براي من هم تازگي ندارد. شايد هم اين بهانه‏اي ديگر است براي مقصودي شومتر؟!

من هم که ديگر با گريه عجين شده بودم و جدايي من از گريه معني نداشت. مگر مي‏شود اين منظره‏ها را ببينم و بدانم دشمنان چه با دينِ خدا کرده‏اند و ساکت بنشينم.پس هر روز دست حسن و حسينم را مي‏گيرم و آنها را با خود به بيرون مدينه مي‏بَرم و به دور از اين شهر غريب زير سايه‏ي درختي مي‏نشينم و زار مي‏زنم. آخر در اين شهر ديگر نمي‏توان به تنهايي رفت و آمد کرد!

عجيب است که در شهر پيامبر و چند هفته پس از او تنها خانه‏اي که ايمن نيست خانه‏ي تنها دختر و فرزند اوست و تنها خانواده‏اي که امان ندارند تنها يادگارانِ اويند. دخترش و دامادش و نوه‏هايش!

آن قدر رفتم و گريستم که آن محلّ «بيت الأحزان» (خانه‏ي غمها) نام گرفت. امّا مگرِ من مجروح و منِ غم ديده چقدر طاقت دارم؟ مني که سينه‏ام مجروح است و پهلويم آزُرده. مني که صورتم کبود است و چشمم آسيب ديده و مني که بازويم وَرَم کرده و فرزندِ نارسيده‏ام را با ضرب لَگَد چيده‏اند.

با اينکه توان رفتن به آنجا را ندارم ولي باز هم مي‏روم تا مبادا استراحت اين مردم از بين برود.

روزي که آمدم بنشينم و عقده‏هاي دلم را کمي تسکين دهم، ديدم سايه‏بانِ مرا قطع کرده‏اند!!

حالا معلوم شد که گريه‏هاي من استراحت و خواب آنها را نگرفته بود. گريه‏هاي من همچون تيرهايي بود که بر قلبشان مي‏نشست و روز به روز مفتضح‏تر مي‏شدند و آنها از اين مي‏هراسيدند.

همسرم، بي‏حرمتي را که تا به اين حدّ ديد، خود آمد و چهار ديواري

درست نمود تا من بگريم. هر روز مي‏رفتم و در آن چهار ديواري مي‏گريستم و روزها همچون سال‏هاي پُر درد و رنج مي‏گذشت.

اکنون کاملاً بستري شده‏ام و برخاستن از جايم هم برايم مشکل است و من بيش از هجده بهار نديده‏ام. در اين دو ماهِ پس از پدرم بيش از پنجاه سال شکسته شده‏ام و اين خود عجيب است. آخر من در اين دو ماه بيش از پنجاه سال مصيبت ديده‏ام. چه مصيبت‏هاي روحي و چه مصيبت‏هاي جسمي.

من شهيده‏ام، اين اطاق من است، و هفته‏ي آخر زندگاني من.

کم‏کم حسّ مي‏کنم روزهايِ آخر زندگاني است. مثل اينکه همه اين را حسّ کرده‏اند، به خصوص آنها که باعث اين حال و روز من شده‏اند.

بدنم روز به روز تحليل رفته و جز شَبَحي از من باقي نمانده است.

دشمنان عجيب به دست و پا افتاده‏اند. شب و روز در فکرند تا نقشه‏اي ترتيب دهند و در اين روزهاي آخر طرح دوستي و آشتي با من و خاندان نبوّت بريزند.

و اين نه چون دلشان به حال من سوخته يا پشيمان شده‏اند که روز به روز خوشحال‏تر و در جنايات خود استوارترند، بلکه مي‏خواهند تا با مکر و حيله جنايات خود را پرده‏پوشي کنند.

براي همين تا به حال چندين مرتبه از همسرم اميرالمؤمنين درخواست عيادتِ مرا نموده‏اند!!

واقعاً بي‏حيايي هم حدّي دارد. يعني تا اين حدّ مي‏شود بشري از انسانيّت و همه چيز به دور باشد؟!

ولي بگذار بيايند. بگذار به عيادت من بيايند. کاري کنم تا ابد خودشان و مُريدانشان بر خود لعنت کنند که چرا به اين عيادت آمدند. حال کارِشان به جايي رسيده که دينِ خدا و عصمت پروردگار و حججِ الهي و خاندانِ وحي را به مسخره مي‏گيرند. به حدّي از ابليس پيش‏تر رفته‏اند که مي‏خواهند به معصومين حيله بزنند. پس بگذار بيايند که خداوند مي‏فرمايد:

«ومکروا و مکر اللَّه واللَّه خير الماکرين [1] ».

آخرين بار که از همسرم اجازه‏ي عيادت خواسته بودند، خودشان هم پشت درِ خانه نشسته بودند تا بلکه اينگونه اجازه‏ي عيادت بگيرند.

اميرالمؤمنين هم بر من وارد شد و فرمود:

اي زنِ آزاد، فلان و فلان (ابوبکر و عمر) مي‏خواهند از تو عيادت کنند. آيا اجازه مي‏دهي؟

و من گفتم:خانه خانه‏ي توست و منِ آزاده همسر تو. هر چه مي‏خواهي بکن.

- پس روي خود را بپوشان.

من هم روي خود را پوشاندم و رو به طرف ديوار نمودم. آن دو وارد شدند و سلام کردند، ولي سلامي بي‏جواب. جوابِ سلامِ اينان نه تنها

واجب نيست که حرام است. اگر من جواب سلام اينان را مي‏دادم تا ابد مي‏گفتند: فاطمه مسلمانيِ اينان را قبول داشته است.و آن دو نيز اين را خوب دانستند که سلامِ بي‏جواب يعني کفر و نفاق، ولي آنها به اين اندازه حيا نکردند. آمدند و رو به رويِ من نشستند. روي خود را به آن سو نمودم، باز آمدند مقابلِ من تا چندين بار.و آنها چون چنين ديدند فهميدند اين بار با دفعاتِ قبل فرق دارد. به زبان آمدند و عُذرخواهيِ خود را شروع نمودند:من در جواب فقط گفتم:

من با شما کلمه‏اي سخن نخواهم گفت مگر پس از آني که پدرم را ملاقات نمايم و از جناياتِ شما شکايت کنم.

آن دو نفر هم خود را به نشنيدن زدند و باز هم عذرخواهي نمودند و از من حلاليّت خواستند!

و من ديدم فعلاً همين اندازه خواري و بي‏آبروييِ ظاهري کافي است. اکنون نوبت محاکمه و آخرين کلامِ من با اين دو رسيده است.پس رو به همسرم اميرالمؤمنين نمودم:من که با اينان سخن نمي‏گويم. ولي سؤالي مي‏کنم اگر راست گفتند هر چه خواستم مي‏کنم.و خطاب به آنان گفتم:شما را به خدا قسم مي‏دهم، آيا به ياد داريد پيامبر در نيمه‏ي شب شما را طلبيد و فرمود: فاطمه پاره‏ي تن من است و من از اويم، هر کس او را بيازارد مرا آزرده است و هر کس مرا بيازرد خدا را آزرده است. هر کس او را پس از من آزار دهد همانند کسي است که در زمانِ حياتِ من او راآزُرده و هرکس در حياتِ من او را بيازارد گويي پس از من آزارش نموده است.گفتند: آري شنيديم.و من گفتم:الحمداللَّه. خداوندا، و اي کساني که در اينجا حاضريد شاهد باشيد اين دو مرا آزار داده‏اند در زندگاني‏ام و در دَمْ‏هاي مرگم. به خدا قسم با شما سخن نخواهم گفت تا خداوند را ملاقات نمايم و شکايت از جناياتتان را به نزد او بَرَم، و من بعد از هر نمازم شما را نفرين مي‏کنم.

ابوبکر و عمر که کار را اينگونه ديدند و فهميدند کار از اوّل بدتر شد حيله‏ي هميشگيِ خود را شروع کردند:

آه و ناله‏ي ابوبکر و خشونت و نعره‏ي عمر.

ابوبکر شروع کرد به جَزَع و فَزَع نمودن و آه و ناله، و عمر بر سرش فرياد کشيد که اين مسئله اين قدر ناراحتي ندارد!!

و سپس برخاستند و رفتند.ديگر روزهايِ آخر عمرِ من سپري مي‏شود.امروز آخرين روزِ زندگانيِ من است.

ديشب پدرم را خواب ديدم. از بلاها و ظلم دشمنانِ دين برايش گفتم و او بشارت داد که ديگر به همين زودي نزدش خواهم رفت.آري، امروز روزِ آخر زندگاني من است و فردا اوّل روزِ يتيمي فرزندانم.

پس آنها را صدا مي‏کنم، شستشويشان مي‏دهم و شانه بر سرشان مي‏زنم. نگاه به چهره‏ي معصومشان و فکر فردايِشان امانم را مي‏بُرد. ولي به زحمت لبخند مي‏زنم و به سختي دستم را بالا مي‏آورم و آنها خوشحال از اينکه حالِ مادرشان کمي بهبود يافته است.نوازش کودکانم که تمام مي‏شود کم‏کم بايد خود را براي ملاقات با پروردگار آماده نمايم. به اسماء مي‏گويم آب بياورد و با آن وضو مي‏گيرم و لباسِ نماز خود را به تن مي‏کنم.

ولي باز هم فرزندانم، آنها که هيچگونه تحمّل رفتنِ مرا ندارند. آنها را روانه مي‏کنم به بهانه‏ي دعايِ براي من سرِ قبر جدّشان بروند.و خود در اطاقي براي خلاصي از اين دنيا و مردمِ اين شهر مي‏آسايم و به اسماء مي‏گويم سوره‏ي «يس» بخواند. تلاوتش که تمام شد مرا صدا بزند، اگر جواب دادم که هيچ وگرنه بداند زينبِ چهار ساله‏ام بايد خانه‏داري کند و با غمِ يتيمي بسازد.من علي همسر فاطمه‏ام، اينجا مدينه است و اوّل روزِ تنهايي من.در مسجد بودم و نزديکي‏هاي ظهر که صداي زناني را شنيدم:به خانه بشتاب که گمان نداريم فاطمه‏ات را زنده درک کني.از ناباوريِ آنچه شنيده بودم لحظاتي بُهت‏زده ماندم و چون به خود آمدم به طرف خانه دويدم. در مسافتِ کوتاه بين مسجد و خانه‏ام چندين بار به زمين خوردم تا بالاخره به خانه رسيدم و خود را به داخلِ اطاقِ فاطمه‏ام انداختم:اي وايِ من، زهرايم رو به قبله آرام آرميده و پارچه‏اي سفيد بر روي خود کشيده است.و اين ديگر نهايتِ غربتِ من بود که تنها يارم از دستم رفته بود.

پس از عُمق درون ناليدم و زهرايم را صدا زدم.امّا او همچنان آرميده بود. باز صدايش زدم و صدايش زدم ولي همه بي‏جواب ماند. آخر گفتم:فاطمه‏ام، من علي هستم. با من سخن بگوي.که اين بار اگر جواب نمي‏داد من هم به او ملحق مي‏شدم.چشم‏هاي بي‏رَمَقِ خود را بازکرد و من به بالين او شتافتم و هر دو به حال يکديگر ساعتي گريستيم. او به مظلومي و تنهاييِ من و من به مظلومي و هجرانِ او.کمي که آرام شديم، همسرم که در نُه سال زندگي يک دنيا وفا و صفا و سراپا اطاعت را نشان داده بود از من حلاليّت مي‏خواست!چه بگويم؟ با گريه مي‏گويم:

«پناه مي‏برم به خدا! تو خدا را بهتر از ديگران مي‏شناسي و نيز تو نيکوکارتر و متّقي‏تر و عزيزتر، و هم خوف تو از خدا بيشتر از آن است که من تو را به مخالفتِ خود بازخواست نمايم،...».

فاطمه‏ام، گويي از اين سخنم سينه‏اش سبک شد. پس شروع کرد وصيّت‏هايش را که همان درد دل‏هايش بود براي من گفتن و من بودم که از جان و دل مي‏شنيدم:

«... وصيّت مي‏کنم مرا در تابوت پوشيده‏اي بگذاري،... و وصيّت مي‏کنم هيچ کدام از اينان که به من ظلم نمودند و حقّ مرا گرفتند در تشييع و دفنِ من حاضر نگردند، چرا که اينان دشمنانِ من و دشمنان رسول‏اللَّه هستند، و نيز هيچ يکِشان و هيچ يک از پيروانشان بر من نماز نخوانند. مرا شب دفن، هنگامي که چشم‏ها آرام مي‏گيرد و به خواب فرو مي‏رود...».

و وصيّت نمود که قبرش از همه مخفي بماند!!فاطمه وصيّت‏هايش تمام شده بود و ديگر هيچ کاري در اين عالم نداشت پس آرام آرميد و ديگر براي هميشه از اين دنيا راحت شد.حال اين منم و اين مدينه و يک شهر دشمن و جاي جايش يادبودِ مصيبت‏هاي فاطمه‏ام.بايد همين‏گونه صبر کنم که اگر استخواني در گلو داشتم و خاري در چشم از اين آسوده‏تر بود.

من مقداد، از صحابه‏ي پيامبر صلي اللَّه عليه و آله و باقيماندگانِ بر ولايت اميرالمؤمنين عليه‏السلام هستم، اينجا در خانه‏ي مولايم علي است و دَمْهاي غروبِ عزاي فاطمه دختر پيامبر.

از وقتي خبرِ از دنيا رفتن فاطمه زهرا عليهاالسلام در مدينه پيچيده اين شهر يک پارچه عزا شده است. همانند روزي که پيامبر صلي اللَّه عليه و آله از دنيا رفته بود.و من سراپا غيظم از اين مردم که تا ديروز از صداي ناله‏ي فاطمه به همسرش اميرالمؤمنين عليه‏السلام شکايت مي‏بُردند و امروز اين‏گونه عزا نشان مي‏دهند. گويي همه بُهت‏زده شده‏اند و شهادتِ فاطمه عليهاالسلام آنان را از خواب بيدار کرده است ولو براي لحظه‏اي.شايد هم اين نقشه‏ي خود منافقين و غاصبين خلافت باشد! اين‏گونه مي‏کنند که جناياتِ خودشان را بپوشانند و از يادها بيرون کنند.و اکنون اين آفتابِ مدينه است که رو به مغرب گذارده و اين شهر مدينه زير نورِ غمناکِ غروب، که با فقدان فاطمه غمناک‏تر مي‏نمايد.مردمِ مدينه اطراف خانه‏ي فاطمه عليهاالسلام را گرفته‏اند و منتظرند تا در نمازو تشييعِ او شرکت کنند و جلوتر از همه همان دو نفر:ابوبکر و عمر!به راستي عجب مردماني پيدا مي‏شوند. يک نفر نيست بگويد همين ديروز بود عمر همين در را به آتش کشيد؟ همين مردمان بودند که هر کدام- براي اينکه از قافله عقب نمانند- دسته‏اي هيزم مي‏آوردند...، و همه‏اشان ناله‏ي فاطمه عليهاالسلام را شنيدند؟هنوز درِ خانه نيم‏سوخته است و آثار شعله بر در و ديوار نمايان. اين چه بازي و نفاقي است از خود نشان مي‏دهند. يا اينکه اين بار جمع شده‏اند تا به بهانه‏اي خانه را خراب کنند؟!!که صداي ابوذر همه را به خود آورد:

علي مي‏گويد تشييع فاطمه به تأخير افتاد.و همگان خيال کردند مراسم تشييع فردا خواهد بود و به همين خيال رفتند.

ما نيز پس از اندي به خانه‏هايمان بازگشتيم.نمي‏دانم چه قدر از شب گذشته بود که درِ خانه‏ام به صدا درآمد. آمدم و فرستاده‏ي مولايم اميرالمؤمنين عليه‏السلام را ديدم که براي نماز و تشييع فاطمه‏اش مرا نيز خوانده است!!حاضر بودم تمام هستي‏ام را از من بگيرند و اين افتخار نصيبم شود:شرکت در نماز و تشييع و دفن ناموسِ پروردگار فاطمه زهرا عليهاالسلام.با عجله آمدم. منظره‏ي غريبي بود!شنيدم مولايمان علي زهرايش را غسل و کفن نموده و مي‏ديدم چگونه هر لحظه شکسته‏تر مي‏شود. آخر مولاي مظلومم علي چگونه آن سينه‏ي شکسته و کتف مجروح و آن بازوي ورم کرده را غسل داده است.

 

یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:, :: 13:32 ::  نويسنده : جواد جوادی

صاحب صدا همان فراري لشگر اسامه و جنگهاي ديگر بود. عجب بي‏شرمي و چه بي‏حيايي. يعني کار عمر به جايي رسيده که در حضور پيامبر و در ميان اهل‏بيت و اصحاب و هنوز در زمان حيات او در خانه‏ي خودش چنين سخني مي‏گويد؟ پس واي بر روزي که پيامبر از دنيا برود.

عدّه‏اي از اصحاب خشمگين از اين کلام گستاخانه بر وي شوريدند و تازه دانستند عمر چگونه جرأت نموده چنين بگويد. چون عدّه‏اي هم به حمايت از او برخاستند که عمر راست مي‏گويد.

عجب، پس اين منافقين همه جا برايشان سقيفه است.

در کنار خانه‏ي خدا با يکديگر معاهده مي‏نمايند و هم قسم مي‏شوند و نوشته و قرارداد مي‏نويسند که نگذارند خلافت به دست اهل‏بيت برسد.

در بازگشت مکّه قصد جان پدرم را مي‏کنند.

از لشگر اسامه شبانه فرار مي‏کنند، و در صبح‏گاه مسجد پيامبر فتنه به

پا مي‏نمايند...، و اينک در حجره‏ي پيامبر و در حضورش هم سقيفه تشکيل مي‏دهند. حال خواهم گفت سقيفه کجاست و در آن چه کردند.

البتّه مي‏دانم که بسياري از کارها و خبرها توسّط دو دخترهاي ابوبکر و عمر يعني عايشه و حفصه صورت مي‏گيرد که همسران پدرم هستند.

آري، به قدري گفتگو بين صحابه‏ي راستين پدرم و صحابه‏ي منافق (عمر و طرفدارانش) بالا گرفت که پدرم متوجه شد. با همان حال فرمود:

از نرد من برويد.

و روي خود را از آنان برگرداند.

کار من شده گريه و اشک. از اين حالِ پدرم که روز به روز تحليل مي‏رود. از فتنه‏ي روز افزونِ منافقين و نگراني آينده‏ي اسلام.

و از آزارهايي که به پدرم و همسرم مي‏دادند.

فقط يک چيز است که گاهي تسکينم مي‏دهد.

در گوشه‏اي از حجره مي‏گريستم که صداي پدرم را شنيدم مرا به سوي خود خواند. مثل هميشه به سويش شتافتم و او آهسته در گوشم چنين گفت:

فاطمه‏ام، بعد از من تو اوّلين کسي از اهل‏بيتم هستي که به من مُلحق مي‏شوي.

و من از اين سخن چنان غرق شادي شدم که در همان حالِ زار لبخند زدم و همه تعجب کردند. عايشه مثل هميشه خواست تا فضولانه و

زيرکانه سبب شادي‏ام را بداند که به او گفتم:

کلامي را که پدرم سرّي به من گفته هيچگاه آشکار نخواهم نمود.

شد روزِ بيست و هشتمِ ماه صفر. سرِ پدرم بر روي زانوان همسرم علي بود و پدرم با او سر و سرّي ديگر داشت. با يکديگر سخن مي‏گفتند و هيچکس غير از خودشان نمي‏دانست چه مي‏گويند!

ناگهان ديدم اميرالمؤمنين سربلند نمود و خبر شهادت پدرم را به همگان داد. من که ديگر تحمّل نداشتم شيوَنَم برخاست و زاري‏ام را شروع نمودم. مي‏گريستم چون مي‏دانستم پدرم را همان دو زن (عايشه و حفصه) با سمّ شهيد کرده‏اند و به مرگ طبيعي از دنيا نرفته است.

مي‏گريستم چون پدرم را از دست داده بودم و نه تنها من و حسنين و زينبين که امّت يتيمِ رسول‏اللَّه شده بود.

من يک طرف مي‏ناليدم و همسرم در گوشه‏اي و فرزندانم در کناري ديگر. نه فقط ما که همه‏ي در و ديوار و خانه مي‏گريست تمام مدينه مي‏گريست، و تمام عالَم و عوالم.

آري، اين آيه تحقّق يافته بود:

«وما محمّد إلاّ رسول قد خلت من قبله الرسل أفإين مات أو قُتل إنقلبتم علي أعقابکم و من ينقلب علي عقبيه فلن يضرّ اللّه شيئاً و سيجزي اللَّه الشاکرين [2] ».

من مظلومه‏ام، اينجا وطنِ غربت مدينه است، و سال يازدهم هجري. خانه‏ي ما ديگر عزاخانه شده و ما اهل‏بيت همه ماتم‏زده.

از بيرونِ خانه گاهي صداي هياهويي مي‏آيد و معلوم است در مدينه خبرهايي است. همسرم علي اميرالمؤمنين با دلي پُر اندوه و قلبي پُر غصه پدرم را غسل داد و کفن نمود و همراه با عدّه‏اي از اصحابِ خصوصيِ پيامبر و من هم همراه آنان بر پيکر پاک پدرم نماز خوانديم. سپس مردم دسته دسته مي‏آمدند و آيه‏ي «إنّ اللَّه و ملائکته... [1] » را بر بدن پدرم مي‏خواندند و مي‏رفتند، تا سه روز.

بعد از سه روز پيامبر را طبق وصيّتش در همانجايي که از دنيا رفته بود دفن نموديم.

ولي بسيار تعجّب داشت. مردم، هيچکس به سراغ همسرم علي نيامدند. آخر مگر نه اينست که او خليفه‏ي پيامبر و اميرمؤمنان است.

امروز، چند روز است که پدرم از دنيا رفته و من جز چند تن هيچکس را در خانه‏مان نمي‏بينم. لااقلّ براي تسلاّي ما هم شده بايد مي‏آمدند.

ناگهان:

صداي در بلند مي‏شود و پشت سرِ آن نواهايي که هيچ به تسليت گفتن و يا خدمت امام و پيشواي خود رسيدن نمي‏ماند.

من پشت در مي‏روم و مي‏شنوم که قنفذ همراه عدّه‏اي مي‏گويد:

به علي بگوييد به مسجد بيايد و با خليفه‏ي رسول‏اللّه بيعت نمايد.

واقعاً شنيدني است! ابوبکر که بوده که حال بيايد و جانشين پدرم شود. به مسجد رود و بر منبر پدرم رسول‏اللَّه نشيند و کسي را بفرستد که اميرمؤمنان علي بن ابي‏طالب برود و با او بيعت کند!!!

چنان وجودم را خشم و نفرت فراگرفته که در را به رويشان باز نمي‏کنم و از همان پُشت در بَرِشان مي‏گردانم و خود با غصّه‏اي جديد به داخل بازمي‏گردم.

واي که چقدر مصيبت در اين چند روز ديده‏ام. از دست دادن پدرم بي‏وفايي مردم نسبت به من و شوهرم، و حالا مي‏شنوم که ابوبکر خليفه شده و اين از همه چيز مصيبتش بيشتر است.

آري، خلافت غصب شده و اکثر مردم هم رضايت داده‏اند! آن هم به شخصي چون ابوبکر!! و اين يعني بي‏ثمر گذاردن زحماتِ پدرم از ابتداي بعثتش در مکّه و سپس در مدينه و جنگ‏هاي جان فرسا و تا آخرين لحظات عمرش و نه تنها پدرم، که زحمات همه‏ي انبيايِ الهي. من زهراي «عالمه»ام و داناي تمام مطالب و من خوب مي‏دانم اين مردمِ بي‏وفايِ مدينه با اين کار خود چه کرده‏اند.

هنوز آرام نگرفته بودم که با صدايِ در بلند شد. پشت در رفتم:

باز همان کس و همان حرف.

عجب بي‏حيايي و عجب بي‏ديني! يعني اين قدر خود فروختگي و بي‏شرمي؟!

اين بار نيز در را نگشودم و بي‏جواب برگشتند.

رفتند و هر کس بود مي‏گفت ديگر نمي‏آيند و به همين اندازه بس مي‏کنند.

ولي لحظاتي بعد:

صداي نعره‏اي در فضا پيچيد:

«در را باز کن و الاّ خانه را با اهلش آتش مي‏زنم».

اي واي. اين چه حرفي است و آيا گوينده‏اش انسان است؟!

صدا را خوب مي‏شناسم. صداي خشن و کُفرگوي عمر است که بار ديگر با اين کلمات و حرکات کُفر خود را به نمايش گذارده است.

براي بار سوّم پُشت درمي‏آيم تا شايد اين بار ديگر حيا کنند و بروند و لااقلّ ما را به حال خود گذراند.

هر چه با آن مرد که نعره مي‏کشيد حرف زدم و هر چه اطرافيانش به او گفتند اين فاطمه‏ي صدّيقه و داغ ديده است با تو سخن مي‏گويد، گويي قلب او از سنگ بود و سخت‏تر.

لحظه لحظه همهمه بيشتر مي‏شود و نزديکتر. مثل اين که اين بار قصد بازگشت ندارند مگر با همسرم علي و من هيچگاه نخواهم گذاشت چنين شود.

گويي اين مردم به دين و آئين، بلکه به شرف و انسانيّت و به همه چيز يکباره پشت پا زده بودند. آخر اگر دين هم نباشد انسانيّت به کجا رفته؟ من تازه پدرم را از دست داده‏ام. فرزندانم تازه يتيم جدّشان شده‏اند و همسرم به تازگي بي‏برادر. گيريم خلافت حقّ ما نبود که غضب کرده‏اند و گيرم ما اهل‏بيتِ عصمت نبوديم، و گيرم نبود هزاران خلافِ ديگر.

و اکنون دسته‏هاي هيزم است که مردم مي‏آورند و در پايِ در ريخته مي‏شود. گويي دين دارد از بين مي‏رود که اين قدر غيرت نشان مي‏دهند که همه مي‏دانند هر کس امروز بيشتر هيزم بياورد فردا منصبش بالاتر خواهد بود!! اين اوّلين لشگرکشي منافقين و غاصبين است که به خانه‏ي وحي هجوم آورده‏اند و مي‏خواهند آن را با اهلش به آتش بکشند! پس واي به فرداي اسلام و حال و روز اهل‏بيتِ پيامبر.

شعله‏ي آتش از لابلاي در خودنمايي مي‏کرد و نزديک و نزديکتر مي‏شد و هيزُم‏ها که هر لحظه شعله‏ورتر. کم کم شعله‏هاي هيزم در را به خود گرفت. در مي‏سوخت و دلِ پيامبر را مي‏سوزاند و نه اين در مي‏سوخت که تمامي هستي در آتش بود.

حالا نيمي از درِ خانه سوخته...، و من که کار را تا بدينجا ديدم آماده‏ي فدا شدن براي امامم و همسرم شدم. پس دو دستم را به دو گوشه‏ي در مي‏گذارم و با تمام قدرت آن را مي‏فشارم. لهيب آتش کاملاً به صورتِ من مي‏خورد و حرارتش را حسّ مي‏نمايم ولي از جايم تکان نمي‏خورم، هر چه مي‏خواهد بشود.

ناگهان:

عمر با پايش به شدّت به در مي‏کوبد. در از جايش کنده مي‏شود و به روي من مي‏افتد.

و من که فرزندي در رحم دارم بي‏طاقت نقش زمين مي‏شوم مي‏نالم:

آه. يا رسول‏اللَّه، آيا با دختر و حبيبه‏ي تو چنين مي‏شود؟

و سپس مي‏نالم:

فضّه مرا درياب که کودکم را کشتند.

مردم، گويي کشوري را فتح کرده‏اند. همه به درون خانه هجوم مي‏آورند در حالي که من پشت در افتاده‏ام و در تب و تاب خود هستم. مي‏نالم و مي‏گريم و فضّه به دورِ من مي‏گردد.

چه بگويم که آن روز گويي قيامت به پا شده بود و بال‏هاي ملائکه در آتشِ فتنه که از در شعله مي‏کشيد مي‏سوخت، و چرا نسوزد که اين آتش از درِ خانه سيده‏ي زنان عالميان و بانوي محشر و قيامت بود.

چرا نسوزد که چهار طفلِ من: حسن و حسينم، زينب و امّ‏کلثومم همچون پروانه به دور شمع وجودم مي‏گشتند و با آب شدن من مي‏سوختند.

چرا نسوزد که طفلي که در رَحِم داشتم از بين رفت. فرزند دلبندم که حسرت ديدارش به دلم ماند و پدرم او را «محسن» ناميده بود.

و چرا نسوزد که اين منافقين دري را سوزاندند که جبرئيل پس از اجازه با ادب وارد مي‏شد.

ولي هيچ‏يک از اينها براي منِ فاطمه مصيبت عظمي نبود. اوجِ مصيبت من چهره‏ي همسرم مظلومم علي است. من همسرم را خوب مي‏شناسم، و نه من بلکه همه.

تا اين سر و صدا را شنيد سراسيمه بيرون دويد و ديد آنچه نبايد ببيند. وجودش سراسر خشم بود و غضب. جلو آمد و گريبان آن مردَک (عمر) را گرفت و او را به قصد کشتن بر زمين کوبيد و بر سينه‏اش نشست و ولي به ياد وصيت پدرم افتاد و قولي که از همسرم گرفته بود:

مبادا بعد از من دست به شمشير ببري.

از روي سينه‏ي عمر بلند شد و خطابش نمود:

اگر نبود وصيّت پيامبر مي‏دانستي که جرأت چنين کاري را نداري.

و آن مرد، که نه بلکه نامرد وقتي دانست دستان شوهرم فعلاً به شمشير نمي‏رود و چون از انسانيّت هيچ بويي نبرده بود، فرياد برآورد و من وقتي متوجّه شدم که همسرم را کشان‏کشان به مسجد مي‏بُردند.

هيچ رَمَق نداشتم. يک زن هجده ساله مگر چقدر تحمّل دارد؟

فراق بابا، آن چنان پدري.

روگردانيِ مردم.

و از همه مهمّ‏تر غصب خلافت.

و حالا هم اينگونه حرمت‏شکني و حريم‏سوزي و سپس اينگونه حمله و آتش و بعد درد سينه و پهلو و سقطِ جنين!

ولي اينجا جايِ اين حرف‏ها نيست. بايد تا آخرين نفس در راه امامِ معصومم که اينگونه مظلوم شده بايستم.

برخاستم و بين همسرم و آن نامردانِ دين برگشته ايستادم. به خدا نخواهم گذاشت اميرالمؤمنين را به مسجد ببرند. آن هم آن چنان: بدون عمامه و با پاي برهنه...!! چهل مرد بودند که همسرم علي را مي‏کشيدند تا او را براي بيعت با خليفه‏ي ساختگيِ خود ببرند.

پس من هم کمربند او را گرفتم و به قوّت تمام کشيدم و اين قوّت، قوّت الهي بود که با آن همه درد و رنج اين چهل مرد حريف من نبودند.

مستأصل شده بودند. از طرفي بيعت با ابوبکر دير مي‏شد! و از طرفي من دست‏بردار نبودم، که ناگهان باز نعره‏ي عمر بلند شد:

قنفذ! چرا دست فاطمه را کوتاه نمي‏کني؟

و من زماني درد را در تمام وجودم حسّ نمودم. دردي که از تازيانه‏ي قنفذ که به دورِ بازويم پيچيده بود تمامِ بدنم را لرزاند و من بيهوش روي زمين افتادم.

وقتي چشم بازنمودم همه رفته بودند. سراسيمه از فضّه سراغ همسرم را گرفتم که گفت به سوي مسجد بردندش.

درنگ نکردم و به سوي مسجد شتافتم.

عجب منظره‏اي! ابوبکر بر منبر پدرم نشسته و دار و دسته‏اش درو او را گرفته‏اند. همسرم اميرمؤمنان را پاي منبر نشانده‏اند و عمر شمشير به دست بالاي سر او ايستاده و مثل هميشه فرياد مي‏زند و کُفر مي‏گويد:

اگر با ابوبکر بيعت نکني تو را مي‏کشيم.

فرزندانم حسن و حسين تا اين جمله را شنيدند خود را در آغوش پدرشان انداختند و شروع به گريه نمودند. من هم که کار را اين‏گونه ديدم گفتم:

هم الآن سر قبر پدرم مي‏روم و نفرينتان مي‏کنم.

پيراهن پدرم را روي سرم انداختم. موهاي خود را پريشان نموده بر سرِ قبر پدرم رفتم. هنوز نفرين نکرده بودم که ستون‏هاي مسجد از جا

حرکت کرد و آماده که من لب بازکنم و مدينه زير و رو شود، که صداي سلمان را شنيدم:

علي مي‏فرمايد:

پدرت رحمت براي عالميان بود. تو هم دست از نفرين بردار.

و من هم که هر چه مي‏کردم براي امام و دينم بود از همان جا با حالي زار و بدني مجروح به خانه بازگشتم.

بقیه در قسمت 3

یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:, :: 9:10 ::  نويسنده : جواد جوادی

من فاطمه‏ام اينجا مکّه است، و امروز بيستم جمادي‏الثانية، و پنجمين سال بعثت پدرم پيامبر.

اين روزها مادرم احساس ديگري دارد، و اين منم که مرتّب او را دلداري مي‏دهم، که نُه ماه است با او هم راز و هم سخنم.پدر عزيزم- که از اعماق جان يکديگر را دوست مي‏دارمي- روزي وارد خانه شد. مادرم را ديد که در اطاق تنهايي با کسي هم صحبت است که گويي با رفيق ديرين خود سخن مي‏گويد. با تعجب پرسيد:با که سخن مي‏گفتي؟

مادرم گفت: با کودک همراهم. به راستي عجب مادري دارم من.امروز که از درد زايمان به خود مي‏پيچد فرستاده تا رفقاي قديمش، زنان قريش نزد او بيايند.ولي همه او را رد کرده و خواستند عقده‏ي ازدواجش با پدرم را اين‏گونه انتقام بگيرند و هيچ يک به ياري نيامدند.ولي نمي‏دانستند که آنها لياقت ندارند. من پاک و مطهرّم و آنها آلوده به هزاران ناپاکي. من موحّد و مؤمنه‏ام و آنها مشرک و بت‏پرست. نه، هرگز دستشان به من نخواهد رسيد.قابله‏هاي من بايد از بهشت بيايند و شستشوي من با آب کوثر باشد و قنداقه‏ام از بهترين و پاکيزه‏ترين لباس‏هاي بهشت.و اين مادرم بود که اکنون درد زايمان را با درد تنهايي مي‏چشيد. به راستي حقّ اوست که مادر من باشد و نه تنها همين، بلکه مادر يازده امام و تنها همسر پيامبر اسلام! آخر تا او بود پدرم با ديگري ازدواج نکرد.و امروز مادرم از شوق ديدار من در پوست خود نمي‏گنجد. نُه ماه انتظار و اکنون لحظه‏ي ديدار! مي‏خواهد ببيند دختر نُه ماهه‏اش که اين قدر شيرين سخن مي‏گفته چه سيمايي دارد، و سپس امانت نُه ماهه‏ي نبوّت را به نبيّ خدا باز پس دهد.بيشتر از مادرم پدرم پيامبر در انتظارم است. پدرم که من جان و دل او هستم پاره‏ي جگر او هستم و سوره‏ي کوثر قرآن و همسر جانشين او.آري، امروز فرارسيده که من بهشتي پا به عرصه‏ي زمين بگذارم و بشوم «انسيه‏ي حوراء». لحظات مي‏گذشت و هر لحظه به قدر يک سال، که ناگهان:چهار زن بهشتي ساره (همسر حضرت ابراهيم عليه‏السلام)، آسيه (همسر فرعون)، کُلثُم (خواهر حضرت موسي عليه‏السلام) و مريم (مادر حضرت عيسي عليه‏السلام) از بهشت آمدند و نزد مادرم نشسته به او سلام دادند و خود را معرّفي کردند.لحظه‏ي ديدار فرارسيده و عالم منتظر طلوع زهره‏ي محمّدي و ستاره‏ي زهرايي بود، و من مشتاق ديدار پدرم و هم مادرم. پس با يک دنيا شور وشعف، پاک و پاکيزه و به دور از هر پليدي پا به عرصه‏ي وجود گذاردم.

براي شستشوي من ده حوريّه از بهشت آمدند که هر کدام طشت و ابريقي از آب کوثر در دست داشتند. يکي از آن چهار زن جلو آمد و مرا با آب کوثر شستشو داد و پارچه‏ي سفيد رنگ خوشبويي به دور من پيچيد و پارچه‏اي ديگر به دور سرم و همه منتظر اوّلين زلال کوثر از چشمه‏ي دهان من بودند.من هم ابتدا شهادت به يگانگي پروردگار دادم و سپس به رسالت پدرم و نيز به ولايت شوهر آينده‏ام علي بن ابي‏طالب عليه‏السلام. از آن پس رو کردم به قابله‏هايم و به يک يک آنها با نامشان سلام نمودم.ديدم که آن چهار زن و آن حوريان و تمامي اهل آسمان به يکديگر تبريک مي‏گويند. سپس مرا در آغوش مادرم گذاردند و او مرا شير داد.پس اي شيعيان و اي مسلمانان و اي جهانيان:

«إعلموا أنّي فاطمه و أبي‏محمد».(بدانيد من فاطمه‏ام و پدرم محمّد است).

من زهرايم، اينجا خانه‏ي پدرم در مکّه است، و سال‏هاي دهم بعثت.دختري پنج ساله‏ام و يک دنيا مهر و عاطفه نسبت به پدر و مادرم.

هر روزه پدرم از خانه بيرون مي‏رود و به تبليغ مردم مکّه مي‏پردازد. آيات قرآن مي‏خواند و آنها را دعوت به اسلام مي‏نمايد.چه بگويم که هر روز او را به نوعي آزار مي‏دهند. يک روز با زبان، يک روز با رفتار و کردار و روزي با سنگ و چوب و خارهاي بيابان.وقتي او برمي‏گردد پاهايش را با اشک‏هايم شستشو مي‏دهم. او را در آغوش مي‏گيرم و او هم مرا، و اين براي پدرم به همه چيز مي‏آرزد. هر روز که من با دست‏هاي کوچکم خون‏هاي پاي او را- که از سنگ‏هاي مشرکين گلگون شده- مي‏شويم جاني تازه مي‏گيرد و با هر «بابا» که مي‏گويم آثار شادي در چهره‏اش نمايان مي‏شود.

آن قدر دور او مي‏گردم و او را مي‏بوسم و شيرين زباني مي‏کنم که پدرم تمام غم‏هايش را فراموش مي‏کند و با هر لبخند من قلبش يک دنيا شادي مي‏شود، و فردايش منتظر شيرين زباني‏ها و عاطفه‏هاي من است.

ولي پدرم که دست بردار نبود. همچنان مي‏رفت و آيات الهي را براي مردم مي‏خواند و همگان را به توحيد و اسلام دعوت مي‏نمود و هر روز عدّه‏اي ايمان مي‏آوردند.

مشرکين مکّه ديگر از دست پدرم به ستوه آمده بودند. مرتّب نقشه‏اي مي‏کشيدند تا بلکه جلو پيشرفت پدرم را بگيرند. براي همين در همين سال‏ها دشمنان اسلام، پدرم و جمعي ديگر از بني‏هاشم را در درّه‏اي به نام «شعب أبي‏طالب» زنداني کردند و ملاقاتشان را با همگان ممنوع. اين زنداني حدود دو سال به طول انجاميد و من نيز در اين مدت همراه با پدرم و ديگران با هزاران مرارت و سختي روزگار گذرانديم.

ولي چه غم دارد پدرم با اين همه سختي و دشمني. پدرم که مادر خود را سير نديده و در کودکي يتيم او شده است و اکنون دختري دارد که در پنج سالگي براي مادري مي‏کند و او را «امّ أبيها» لقب داده است.

مادرم هم همين طور. او که در شهر خود غريب بود، هم دخترش بودم و هم يار و تسلاّي خاطرش. صبح و شام با يکديگر بوديم و در پنج سال زندگي من به قدر پنجاه سال با هم مأنوس. با يکديگر نماز مي‏خوانديم. قرآن تلاوت مي‏نموديم و به نيايش مي‏نشستيم.روزهاي خوش کم‏کم رو به پايان آمد و مادرم به بستر بيماري افتاد. بيماري که ديگر او را رها نکرد و بستر که هيچگاه آن را جمع ننمود، و روز به روز تحليل مي‏رفت.تا اينکه آن روز غم بار فرارسيد و مادرم فهميد که ديگر بايد اين همه انس و الفت را براي هميشه وداع گويد. گرچه من آن زمان پنج سال داشتم ولي همه‏ي اينها را خوب مي‏دانستم. مادرم زماني بود که ثروتش را شتران حمل مي‏نمودند و پادشاهان جواهراتش را براي جشن‏هايشان به عاريه مي‏بردند و همين مادرم بود که در سرزمين حجاز تمام تجّار و ثروتمدان خاضع او بودند.و امروز که وقت رفتنش از اين دنياست فقط پدرم را مي‏بينم که بر بالينش نشسته و به وصيّتهايش گوش مي‏دهد و اين براي مادرم به همه‏ي عالم مي‏ارزد و پدرم هم بهتر از همه او را مي‏شناسد. ناگهان:مادرم از وصيت بازايستاد و رو به پدرم گفت: وصيّتي دارم که مي‏خواهم به فاطمه بگويم و او به شما بگويد.سپس آرام با من نجوا نمود:من براي قبر خود کفن ندارم و پول اين را هم نداشتم که کفن بخرم و هم از عذاب قيامت مي‏ترسم. پس از من به پدرت بگو مرا در عباي خود کفن نمايد.

و من بودم و اشک‏هاي پنج سالگي و زار گريه از اين کلام مادر.

ولي پدرم آمد و خطاب به مادرم فرمود: هم اکنون جبرئيل نازل شد و از سوي خدا چنين وحي آورد: سلام ما را به خديجه برسان و بگو کفن خديجه از سوي خود ماست!آري، اينگونه مادرم مرا با پدرم تنها گذارد و رفت. من گرچه «معصومه» بودم و مادر يازده امام ولي هرچه بود طفلي پنج ساله بودم که در خانه‏ي تنهايي يتيم مادر شده بودم.

هرازگاه سراغ مادرم را مي‏گرفتم. يک بار که خيلي بي‏تابي نمودم جبرئيل از طرف خداوند مرا سلام آورد و تسکينم داد.از تن غم‏انگيزتر حال پدرم بود. شب و روز براي همسرش اشک مي‏ريخت. به ياد او و يادآوري وفاي او.. گويي غم به يک باره به من و پدرم روي آورده بود.در همان سال بود که عموي پدرم حضرت ابوطالب عليه‏السلام، تنها مدافع و پشتيبان او هم از دنيا رفت و آن سال شد براي پدرم «عام‏الحزن»، سال غم و اندوه و مکّه شهر غربت و تنهايي.

تنها من مانده بودم با وظيفه‏اي سخت نسبت به پدرم پيامبر. بايد کار پدرش عبداللّه و مادرش آمنه و پدربزرگش عبدالمطلب و عمويش ابوطالب و همسرش و مادرم خديجه را يک جا و يک تنه انجام مي‏دادم. امّا هر چه بود پدرم ديگر کسي را نداشت که همچون عمويش ابوطالب در ميان کفّار از او دفاع کند و پشتيبانش شود.

مشرکين هم روز به روز جريّ‏تر شده تا بالاخره نقشه‏ي قتل پدرم را کشيدند، ولي جبرئيل آمد و خبر از توطئه‏ي آنان داد و پدرم شبانه و پس از سيزده سال نبوّت در مکّه به مدينه هجرت نمود و يا بهتر بگويم گريخت.

من هم که طاقت دوري پدرم را نداشتم، همراه با فاطمه بنت اسد- که مادري دوّم براي پدرم بود- و چند بانوي ديگر به سرپرستي علي ابن ابي‏طالب فرزند همان ابوطالب و همين فاطمه بنت اسد به سوي پدرم شتافتيم و با سختي‏هاي بسيار به مدينه رسيديم و در آنجا پدرم از ديدار من و من از او جاني تازه گرفتيم.بعد از ما هم عدّه‏اي ديگر آمدند و ما در مدينه لقب «مهاجرين» گرفتيم و ياران مدينه‏اي پدرم پيامبر صَلَّي اللَّه عليه و آله لقب «انصار».من صدّيقه‏ام، اينجا مدينه است، و سال‏هاي اوّل و دوّم هجرت پدرم.اکنون فاطمه‏اي نه ساله شده‏ام و پدرم پنجاه و چهار ساله و بازهم براي او مادري مي‏کنم.اين روزها همسر جديد پدرم عايشه با زبانش مرا مي‏آزارد و پدرم که خبردار مي‏شود چنان او را توبيخ مي‏کند و مرا تعريف که او پشيمان از گفته‏اش ديگر دَم نمي‏زند.اسلام روز به روز اوج مي‏گيرد و رفته رفته فراگيرتر مي‏گردد.

بنا به رسم عرب در همين سنين براي من خواستگاران بيشماري مي‏آيند. هر روز خواستگاري جديد با عنوان و ادّعايي جديد. ديگر کسي باقي نمانده که به خواستگاري من نيامده باشد. از اشراف و بزرگان قبايل، از تجّار و ثروتمندان، از...، ولي هم من رضايت نداشتم و هم پدرم، تا اينکه:روزي پسر عموي پدرم علي بن ابي‏طالب- که جواني بيست و

چهار ساله بود- به خانه‏ي ما آمد. پس از لحظاتي پدرم نزد من آمد و گفت که علي براي خواستگاري تو آمده؟!و من اين بار تنها سکوت کردم. پدرم رضايت کامل مرا از اين برخورد دريافت و صدا برآورد:«اللَّه‏اکبر، سکوت دخترم علامت رضايت اوست.»از سوي ديگر جبرئيل از طرف خداوند بر پدرم نازل شد و خبر داد:

خداوند عقد فاطمه و علي را در آسمان‏ها جاري نموده و در ميان ملکوتيان غوغايي به پاست و بر اين پيوند مبارک جشن گرفته‏اند.

پدرم هم در زمين مراسم عقد ما را برپا نمود و اوّل پايه کلمه‏ي «اهل‏بيت» شروع شد.مهريه‏ي من چهارصد و هشتاد درهم بود که با فروش زره همسرم تهيّه شد و با همان هم جهاز من خريداري شد. جهيزيّه‏ي من هم همان اساس خانه‏ام بود:

پيراهني به هفت درهم، چارقدي به چهار درهم، قطيفه‏ي مشکي بافت خيبر، تخت خوابي بافته از برگ خرما، دو تشک که رويه‏هاي آن کتان سبز بود يکي را با ليف خرما و ديگري را با پشم گوسفند پر کرده بودند، چهار بالش که از گياه بوريا پر شده بود، پرده‏اي از پشم، يک تخته بورياي بافت هجر، آسياي دستي، لَگَني مسي، مشگي از چرم، قدحي چوبين، کاسه‏اي گود براي دوشيدن شير، مشکي براي آب، ابريقي اندوده به زفت، سبويي سبز و چند کوزه‏ي گلي.جهاز من همين‏ها بود، و البتّه مهريّه‏ي من نه فقط چهارصد و هشتاد درهم. من به عنوان مهريّه با خداي خود عهدها نمودم و قول‏ها گرفتم.مثل شفاعت امّت راستين پدرم در قيامت، و خدا هم جاهايي از زمين را مهريّه‏ام نمود. مثل چهار رود بزرگ: فرات، دجله، نيل، رود بلخ، و يک چهارم زمين.زماني از عقدمان گذشته بود که مراسم عروسي ما فرارسيد.شبان هنگام بود. پس از مراسمي مرا سوار بر استر نمودند. سلمان زمام استر را گرفته بود و مردان قريش و صحابه- به رسم محلّي- پشت سر سواره‏ام و زنان در اطراف و پيشاپيش، شادي‏کنان و هلهله‏کنان مرا به خانه‏ي شويم بردند.

در مراسم عروسيم ملکوتيان نيز زميني شده بودند. جبرئيل و ميکائيل و هزاران فرشته‏ي ديگر همراه موکب عروسي من بودند. شايد آنها نيز تا به حال چنين مجلسي عروسي نديده بودند. عروسي با اين کيفيت و عروسي که پيراهن شب عروسيش را در راه عروسي به سائل رهگذر مي‏بخشد!!

اوائل شب بود که پدرم وارد اطاق ما شد و امر نمود همه بيرون بروند و رفتند و من ماندم و شوهرم علي و پدرم پيامبر صلي اللَّه عليه و آله. پدرم نگاهي کرد تا ديگر کسي نمانده باشد که ديد شبحي کنار اطاق ديده مي‏شود:

- که هستي؟

- اسمائم.

- مگر نشنيدي گفتم همه بيرون بروند؟

- شنيدم يا رسول‏اللَّه، ولي من بايد امشب نزد فاطمه‏ات بمانم. من وصيت مادر او خديجه در لحظه‏ي وفاتش است.

پدرم تا نام مادرم عزيزم را شنيد- که شب عروسيم را نديد- مثل

هميشه اشکش جاري شد و من خوب مي‏دانستم به چه مي‏گريد.سپس پدرم دست مرا گرفت و در دست اميرالمؤمنين علي گذارد و فرمود:يا علي، خداوند دختر پيامبر را براي تو مبارک گرداند. فاطمه خوب همسري است و اي فاطمه علي نيکو شوهري است. باشيد تا برگردم.پدرم رفت و پس از اندي بازگشت و بعد از مراسمي دعا نمود و خود نيز از نزد ما خارج گشت.من دختر نبوّت و مادر امامتم، اينجا مدينه و خانه‏ي همسرم است، و سال‏هاي زندگي ما اهل‏بيت.زندگي در کنار همسري چون اميرالمؤمنين علي بن ابي‏طالب عليه‏السّلام به همه‏ي عوالم مي‏ارزد.

همسرم اوّل شخصي است که به پدرم ايمان آورده، و روزي نمي‏گذشت مگر اينکه پدرم فضيلتي از او مي‏گفت و اين منم که سراپا شادي‏ام.پدرم پس از عروسيمان به ديدنم آمد، و باز هم به ديدنم آمد. مي‏دانستم چه حالي دارد. آخر نه سال تمام من و او با هم بوديم. و من هم دخترش بودم و هم مادرش. به خصوص بعد از خديجه که اميد و دلخوشي‏اش من بودم و حال هم که در خانه‏ي او نبودم.اي کاش پدرم در خانه تنها مي‏ماند و عايشه در کنارش نبود. من خوب مي‏دانستم پدرم چه مي‏کشد. پدرم ديگر بيش از اين همين فاصله‏ي کم بين خانه‏ي خود و زندگي ما در خانه‏ي همسرم علي را تحمّل ننمود و مابه يکي از خانه‏هاي نزديک مسجد منتقل شديم.سال سوّم هجري بود و نيمه‏ي ماه رمضان که فرزندم پا به جهان گذاشت، فرزندي به زيبايي و ملاحت پدرم که از طرف خداوند او را «حسن» ناميد و خانه‏ي ما شد يکي دنيا شادي و سرور. شايد از قدم حَسَنم همراه با پيروزي مسلمين که تازه از جنگ «بدر» بازگشته بودند.

روزهاي شادي سپري مي‏شدند که خبر لشگرکشي دوباره‏ي کفّار قريش به گوش مسلمانان رسيد و جنگ «اُحد» شروع شد.در اين جنگ با نيرنگ جنگجوي کفّار «خالد بن وليد» مسلمانان پس از پيروزي، شکست نسبي داشتند و مدينه در ماتم شهادت بسياري از ياران پدرم به سوگ نشست. ياراني چون حمزة بن عبدالمطلب عموي پدرم، مصعب بن عمير و...، و حتّي پدرم در خطر شديد واقع شده بود.من و زنان مهاجرين و انصار در مدينه بوديم که شنيديم صدايي مي‏گويد:

محمّد کشته شد.همگي سراسيمه به سوي رزمگاه و کوه «اُحد» شتافتيم و زماني رسيديم که جنگ پايان يافته بود و بيش از هفتاد تن از مسلمانان روي زمين افتاده بودند. از مشرکين هم بسيار کشته شده و بقيّه گريخته بودند.آن سوتر صورت پدرم را غرق در خون پيشاني و با دندان شکسته ديدم و در کنار او همسرم با هفتاد زخم عميق شمشير به دست ايستاده بود.به سويشان شتافتم. همسرم با اينکه خود جاني نداشت آب آورد و من پدرم را شستشو نمودم و زخم‏هايش را بستم و ديگر مجروحان رانيز چنين کردند و همسرم را هم. او که تا مدّتي در بستر مداوا مي‏شد. اينها گذشت.

اوايل سال چهارم هجري بود و سوّم ماه شعبان. شادي غم‏آلودي خانه‏ي ما را گرفته بود. مدّتي مي‏گذشت که همه‏اش گريه بود و اشگ و حرف از عطش و تشنگي. از مظلوميّت و شهادت و همه‏ي اينها درباره‏ي فرزندي بود که همان روزها بايد پا به جهان مي‏گذاشت.حمل اين فرزند شش ماه شد و او به دنيا آمد و پدرم از سوي خداوند او را «حسين» صدا زد. حسين يعني حسن کوچک و به راستي چنين بود.من بودم و دو فرزند در آغوشم:حسن بسيار زيبا، و حسين بسيار نمکين و خواستني، که هميشه در آغوش پدرم بودند.گاهي به مسجد مي‏رفتند و در ميان نماز جماعت بر گردن پدرم مي‏نشستند و پدرم به قدري سجده‏اش را طولاني مي‏کرد تا حسن و حسين خود برخيزند.

گاهي آنها را بر روي خود مي‏نشاند و به دور اطاق مي‏چرخيد و گاهي آنها را دنبال مي‏نمود.باري آن قدر حسينم را دنبال کرد تا بالاخره او را گرفت و سر و صورت و سينه‏اش را غرق بوسه کرد. عايشه که در اطاق بود به پدرم اعتراض نمود و پدرم هم مثل هميشه سخت او را توبيخ کرد.آري روز به روز جمع اهل‏بيت گرم‏تر مي‏شد و يک به يک به دنيا آمده بودند. هر روز صداي پدرم را مي‏شنيدم که بر در خانه‏ي ما مي‏ايستاد

 

 

فاطمه بهشت من است. من از فاطمه‏ام بوي بهشت مي‏شنوم.مدّتي گذشت و همه چشم انتظار کودکي ديگر بودند و از همه چشم انتظارتر فرزندم حسين! تا بالاخره دخترم به دنيا آمد.به دنيا آمد و از ابتدا شروع کرد به گريه. او را به پدرم دادند ساکت نشد. به شوهرم دادند باز هم گريه. به من دادند که شايد آغوش مادر مي‏خواهد ولي نه. او را به آغوش برادرش داديم تا شايد کودکي او آرام شود ولي نشد. فقط يک نفر باقي مانده بود:

فرزندم خردسالم حسين!!

ديدني بود که تا اين دختر را در آغوش او گذاردند لبخندي به صورت برادرش زد و با هم تبسّم کردند و اين تبسّم نه کاري بود کودکانه، که هزاران معني داشت!

اين دختر همه‏اش عجيب بود و نامش هم. پدرم از سوي خداوند او را «زينب» ناميد. زينب يعني زين آب و به راستي چنين بود. زينت و افتخار پدر.اکنون من بودم و همسرم علي عليه‏السلام و سه فرزند، و مدّتي از تولّد زينبم مي‏گذشت که فرزند چهارمم به دنيا آمد:دخترم «ام‏کلثوم».من همسر ولايتم، اينجا مرکز اسلام مدينه است، و سال نهم هجري.

اکنون نه بهار است که از هجرت پدرم مي‏گذرد و شانزده بهار از زندگاني من، و در طول اين چند سال زندگي ما پر از خاطره و واقعه.جنگ‏هاي پي‏درپي که اکثرش با پيروزي مسلمانان بود و دلاوري‏هاي همسرم. روزي خبر افتادن «عمرو بن عبدود» شجاع مشهور عرب را به دست شوهرم علي شنيدم، و باري به دو نيم شدن قهرمان خيبري به نام «مرحب» را، و سپس کندن دروازه‏ي سنگي قلعه‏ي خيبر با يک دست همسرم اميرالمؤمنين.

«اميرالمؤمنين»، و به راستي اميرمؤمنان و متّقيان. چقدر مي‏ديدم پدرم اصحابش را امر مي‏فرمود به شوهرم با اين لقب سلام کنند. به خصوص گروه منافقين و دو سر دسته‏شان ابوبکر و عمر.

آري، زندگاني عجيبي داشته‏ايم. با اين همه شجاعت و شهرت، همسرم براي معاشِ ما نخلستان‏هاي مدينه را آبياري مي‏کرد و با اُجرت آن روزگار مي‏گذرانديم.

تا آن روز کسي نشنيده بود چادري وصله‏دار کسي را هدايت کند و يهودي را مسلمان، ولي در زندگاني ما شد:

روزي بر ما گذشت که ديگر هيچ غذايي نداشتيم. شوهرم چادر مرا که دوازده وصله داشت نزد يهودي به عاريه گذارد تا طبقي جو بگيرد! و همان چادر با نورِ خود آن يهودي و قومش را مسلمان نمود.

هر روزِ ما ياد خاطره‏هاي انبياي پيشين را زنده مي‏کرد، بلکه بالاتر.

پس از حضرت مريم (مادر حضرت عيسي عليه‏السلام) کسي نشنيده بود زني دعا کند و براي او از بهشت غذا نازل شود، ولي براي من شد.

باري پدرم با عدّه‏اي بسيار به خانه ما مهمان آمدند و باز هيچ چيز در خانه نداشتيم. من هم به سجّاده‏ي خود رفتم و از خدا خواستم تا خود از مهمانان من پذيرايي کند و چنين هم نمود. «مائده» از آسمان آمد و همگان از آن خوردند.

و روزي ديگر:من و شوهرم و فرزندانم براي شفاي دو پسرم حسن و حسين همگي روزه گرفته بوديم. لحظه‏ي افطار همگي قرص نانِمان را به فقير که بر درِ خانه آمده بود داديم. فردا هم به مسکين و روزِ واپسين به اسير، و سه روزِ تمام بدون هيچ خوراکي با آب افطار کرديم.کار که بدينجا رسيد سوره‏ي «هل أتي» درباره‏ي ما بر پدرم نازل گشت، و اين از همه‏ي دنيا باري ما ارزشش بيشتر بود، به راستي شنيدن آيه‏اي از سوي خدا درباره‏ي ما به همه‏ي عوالم مي‏اَرزَد:«و يطعمون الطعام علي حبّه مسکيناً و يتيماً و أسيراً - إنّما نطعمکم لوجهاللَّه لا نريد منکم جزاءاً و لا شکوراً [1] ».

نه فقط همين يک آيه بود، که شيريني پيروزي مسلمانان در جنگ خيبر ممزوج شد با شيريني نزول آيه‏ي «ذوي‏القربي»:

«و آت ذي القربي حقّه [2] ».و پدرم فدک را به دستور پروردگار به من بخشيد.همه ساله درآمد فدک- که باغ‏هاي مفصّلي در آن منطقه بود- را مي‏آوردند و در اطاق خانه‏ي ما روي يکديگر انباشته مي‏کردند. يک پُشته از سکّه‏هاي طلا، و تا غروبِ نشده يک سکّه هم باقي نمي‏ماند و همه را در راه خدا مي‏داديم.ديگر روزي، پدرم به خانه‏ام آمد و از من عبايي خواست. من هم عبايي آوردم و پوشاندَمَش. از آن پس پسرم حسن و سپس حسينم و بعد همسرم اميرالمؤمنين آمدند و يک يک به زير همان عبا در کنار پيامبر جاي گرفتند، و من هم رفتم. پنج تن در زير عبا بوديم و ملائک زيباترين منظره را تماشاگر. پدرم دو دست خود را به دو طرف عبا گرفت و سر به سوي آسمان فرمود:«خداوندا، اينان اهل‏بيت مَنَند و خاصّان و خويشان من. گوشت اينان از گوشت من است و خون ايشان از خون من. آنچه اينان را بيازُرد مرا آزرده و آنچه اينان را محزون بدارد مرا نيز محزون مي‏نمايد. هر کهبا اينان سرِ جنگ داشته باشد من با او سرِ جنگ دارم و هر که با اينان مسالمت کند من نيز با او سِلم هستم. دشمنم با هر که با اينان دشمني کند و دوست دارم دوست دارندگانشان را. من از اينان و اينان از مَننَد. پس صلوات و برکات و رحمت و بخشش و رضاي خود را برايشان قرار ده و هر گونه پليدي را از اينان به دور کن و نيکو پاکشان بدار.چه بگويم که گويي در کنار عرش بوديم و عوالم همه هيچ. هنوز دعاي پدرم تمام نشده بود که جبرئيل نازل گشت و آيه‏ي تطهير را براي ما پنج تن خواند:«إنّما يريد اللَّه ليذهب عنکم الرجس أهل البيت و يطهّرکم تطهيراً [3] ».و گفت خداوند مي‏فرمايد که من تمامي عوالم و موجودات را براي پنج تن که در زير عبايند خلق نموده‏ام.همسرِ نيکوکارِ پدرم اُم‏سّلمه، در کنار حجره نشسته بود. چون اين درياي فضيلت را ديد از پدرم اجازه خواست تا او نيز به جمع ما بپيوندد، ولي پدرم به او فرمود که گرچه تو نيکو بنده‏اي هستي ولي اينجا و در زير اين کساء و عبا و شامل اين آيه فقط ما پنج تن هستيم.باز هم بگويم:پدرم درهايي که از خانه‏ي مهاجرين و انصار به مسجد باز مي‏شد همه را بست و فقط درب خانه‏ي ما را باقي گذارد، به دستور پروردگار.معلوم بود دل‏هاي کينه‏توز از اين کار پدرم چه پُر تلاطم شده است. حتّي عمر گفت درِ کوچکي، پنجره‏اي و در آخر به روزنه‏اي به اندازه‏ي يک چشم از خانه‏اش به مسجد هم راضي شد ولي پدرم به قدرِ سرِ سوزن هم اجازه نداد.آري، پدرم همچنين مي‏نشست و برمي‏خاست از ما اهل‏بيت مي‏گفت. از همسرم اميرالمؤمنين عليه‏السلام، چه فضيلت‏هاي او را يا مسئله‏ي ولايت و امامت. از حسن و حسينم و از همه‏ي ما.

به خصوص من که دختر و پاره‏ي قلب او بودم. به همه سفارش مرا مي‏نمود. به مهاجرين، به انصار، به زنان و به همه:

«فاطمه پاره‏ي تن من است هر کس او را بيازارد مرا آزرده است و هر کس مرا بيازُرد خدا را آزُرده است».

«فاطمه سرورِ زنان عالميان است».«فاطمه روح بين دو پهلوي من است».«فاطمه گل من است».من محدّثه و مرضيّه‏ام، اينجا راه بازگشت مکّه است، و سال دهم هجري.امسال پدرم نداي حجّ داده و به همگان گفته سفرِ آخر اوست.

هزاران تن از مسلمانان از همه جا و حتّي از يمن براي حضور در مراسمِ آخرين حجِّ پيامبرشان آمده‏اند و من هم همراه عدّه‏اي از زنان مدينه.و حالا پس از اتمامِ مراسم حجّ است که همگان همراه پدرم به سوي مدينه در حرکتند. ناگهان:

پدرم فرمان توقف داد. در صحرايي سوزان و کوير.فرستاد تا چند تن از صحابه‏ي خويش محلّي را که «غدير خم» نام داشت حاضر نمودند و پيغام فرستاد تا جلوتر رفته‏ها بازگردند و بازماندگان سريع‏تر بيايند و آن روز، روز هيجدهم ماه ذي‏الحجة بود. چرا در اينجا و در چنين سوز آفتاب؟ چرا در اين موقعيّت و اينگونه؟

پدرم فرمود اين دستور پروردگار است و جبرئيل آيه آورده:

«يا أيّها الرسول بلّغ ما أنزل إليک من ربّک و إن لم تفعل فما بلّغت رسالته و اللَّه يعصمک من الناس [1] ».

پس پدرم در برابر صحرايي از جمعيّت و در زير تابش شديد نيم روز آفتاب بر منبري که از جهاز شتر ساخته بودند بالا رفت:«ألحمد للَّه الذي علا في توحّده و دنا في تفرّده و جلّ في سلطانه و عظم في أرکانه و...».

همه سراپا به خطبه‏ي پدرم گوش فرامي‏دادند، خطبه‏اي قرآن‏گونه، کلمات پدرم گويي وحيِ الهي بود و مستقيم از سوي خداوند نازل مي‏شد.پدرم در اين خطبه حرف اوّل و آخرش را گفت. از توحيد گفت. از نبوّت گفت و از ما اهل‏بيت سخن گفت. کارشکني‏هاي منافقين را بيان کرد و از احکام دين سخن به ميان آورد و از همه مهمّ‏تر که خطبه را براي آنان خواند:ولايت دوازده امام و جانشينان بعد خود از همسرم علي اميرالمؤمنين عليه‏السلام تا فرزند يازدهمي‏ام مهدي را براي همگان گفت.و نه تنها با زبان گفت که در مقابل همگان همسرم علي را بر سر دست بلند نمود و خود فرمود:

«من کنت مولاه فهذا عليّ مولاه، أللهم و ال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله».

(هر کس من مولاي اويم علي مولاي اوست. خداوندا دوست بدار هر کس او را دوست بدارد و دشمن بدار هر کس با او دشمني کند، ياري کن هر که او را ياري نمايد و خوار نما هر کس او را خوار کند).

پس از ايراد خطبه دستور داد خيمه‏اي برپا نمودند و در طول سه روز براي اميرالمؤمنين از همگان بيعت گرفت و گفت هر کس در اينجا بوده اين مسئله را به غائبين برساند.مراسم با شکوه و پُر شور غدير که به پايان رسيد هر کس به راه خود رفت. آخر آنجا محلّ جدايي افراد هر مملکت و هر قبيله به سوي ديار خود بود و ما هم به مدينه بازگشتيم.

منافقين و دشمنان پدرم و همسرم- و در رأسشان ابوبکر و عمر- از اين اعلان عمومي ولايت و بيعت همگاني مسلمانان براي امامت چنان در خشم و پيچ و تاب بودند که از غدير تا مدينه همانند کفّار قريش قصد جان پدرم را کردند. البتّه جبرئيل پدرم را مطلّع ساخت و آنها را رسوا نمود.

و بالاخره به مدينه رسيديم.اکنون ماه محرم و شروع يازدهمين سال هجرت پدرم نزديک است و من هجده‏سال دارم.

اوضاع مدينه خطرناک است و اجتماع منافقين روز به روز وسيع‏تر مي‏گردد. ماه محرّم تمام مي‏شود و روزهاي واپسين ماه غم‏انگيز صفر از راه مي‏رسد و منافقين هر روز در نقشه‏هاي خود جدّي‏تر مي‏شوند. اين روزها ديگر مخالفت خود را عَلَني نموده‏اند.پدرم براي اينکه مدينه از شرّ در امان باشد فرمان مي‏دهد لشگري به سرکردگي «اسامة بن زيد» تشکيل شود و اکثر منافقين را جزو اين لشگر مي‏نمايد و از همه مهمّ‏تر ابوبکر و عمر، و خود مي‏فرمايد:

«خداوند لعنت کند هر کس از لشگر اسامه تخلّف نمايد».

چهار روز به آخر صفر مانده بود که لشگر اسامه حرکت نمود و از مدينه خارج گشت و همان روز پدرم به بستر بيماري افتاد.

بيماري که هر لحظه پدرم را آب مي‏کرد و حال او را وخيم‏تر، و غم اندوه ما را بيشتر. خبر مريضي پدرم رسول‏اللَّه توسّط عايشه و حفصه به گوش پدرانشان (ابوبکر و عمر) که در لشگر اسامه بودند رسيد. بعد از آن کلام پدرم معلوم بود هيچ‏کس جرأت بازگشت به مدينه را نداشت ولي آن دو ابوبکر و عمر با کمال جسارت به مدينه بازگشتند و لعنت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله را تا قيامت به جان خود خريدند.

پس از آنها هم عدّه‏اي از گروهشان به دنبالشان آمدند، و نه فقط همين بلکه:صبح هنگام پدرم از شدّت مريضي نتوانست براي نماز صبح به مسجد برود. لحظاتي گذشته بود که بلال، مؤذّن باوفاي پدرم خبر آورد:ابوبکر در محراب پيامبر صلي اللَّه عليه وآله به نماز ايستاده و رفقايش هم پشت سرش و در جواب اعتراض مردم مي‏گويد خود پيامبر مرا فرستاده است!!پدرم- با آن حال- به کمک همسرم اميرالمؤمنين و ديگري در حالي که از ضعف پاهايش به زمين کشيده مي‏شد خود را به محراب مسجدرساند و در مقابل ديدگان همه عباي آن مردک را گرفت و از محراب کنار کشيد و خود با همان حال با مردم نماز خواند. ابوبکر و عمر و دار و دسته‏اشان هم در ميان نماز از مسجد گريختند!نماز که تمام شد پدرم به منبر رفت و از شدّت ضعف بر همان پلّه‏ي اوّل نشست و فرمود:«إنّي تارک فيکم الثقلين کتاب اللَّه و عترتي أهل بيتي، ما إن تمسّکتم بهما لن تضلّوا أبداً، فإنّهما لن يفترقا حتّي يردا عليّ الحوض».(من دو چيز گرانبها را در ميان شما مي‏گذارم: کتاب خدا و عترتم که اهل‏بيتم هستند. اگر به هر دوي اينان تمسّک کنيد هيچگاه گمراه نمي‏شويد، که اين دو هرگز از يکديگر جدا نمي‏شوند تا کنار حوض (کوثر) بر من وارد شوند).و گفت که مزد پيامبري من براي شما دوستي نسبت به اهل‏بيت من باشد:علي اميرالمؤمنين، دخترم فاطمه و دو نوه‏ام حسن و حسين و نُه فرزند حسين که جانشينان منند.

سپس به خانه بازگشت و باز به بستر بيماري افتاد.ديگر روزهاي آخر ماه صفر بود. آن روز همگان در حجره‏ي پدرم رسول‏اللَّه بودند و اوضاع مدينه روز به روز آشفته‏تر و پدرم نگران فرداي امّتش. اضطراب و نگراني در صورت پدرم موج مي‏زد. با اينکه اندي پيش در غدير و نيز در مسجد و در همه‏ي طول عمرش مسئله‏ي ولايت و جانشيني اميرالمؤمنين را بيان داشته و سفارش ما را نموده بودولي باز براي محکم‏تر شدن مسئله فرمود:

«کاغذ و دواتي بياوريد تا بنويسم چيزي را که (اگر به آن عمل کنيد) هيچگاه گمراه نشويد».

درست در لحظه‏اي که خواستند کاغذ و دوات را حاضر کنند ندايي شيطان‏گونه از گوشه‏ي حجره برخاست:

«رها گذاريدش، اين مرد (پيامبر صلي اللَّه عليه وآله) هذيان مي‏گويد. کتاب خدا براي ما کافي است».

همه بهت‏زده به طرف صدا برگشتند. بقیه در قسمت 2

 



ادامه مطلب ...

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان یا فاطمه زهرا و آدرس yafateme.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 48
بازدید کل : 1584
تعداد مطالب : 7
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1